۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

دلم برا رهایی خونمون تنگ شده...
هرکاری دلم بخواد بکنم. جای همه وسایل رو بدونم. هروقت دلم خواست در یخچال و باز کنم و بگم مامان یه چیز نداریم بخوریم؟ با لباس راحتی بچرخم. در بالکن و باز کنم و توریشو بکشم. همه وسیله هام جا داشته باشه و تمام ریزه کاری های لازم زندگیم و داشته باشم. رو فرش کف آشپزخونه نصف شب بشینم از تو قابلمه قورمه سبزی بخورم. سرم و بذارم رو پای مامانم تلویزیون نگاه کنم. لپ تاپ پایین رو ببندم بیام با لپ تاپ بالا کار کنم که تو فضای مامان این ها باشم. در بالکن بالا رو باز کنم تا داغی کل اون روز با بوی نم تشت آبی که مامان هر روز میریخت تو بالکن غروب ها بزنه تو. بعد از ظهر امیرعباس بیاد خونه امون و از خواب پاشم واسه همه چایی بریزم. منتظر باشم امین شب بیاد یه چیز خوشمزه درست کنم بخوریم. شایدم پاشم ناپلئونی خریده باشه و واسه همه نسکافه درست کنم. تو فضای اتاقم بلند موسیقی سنتی گوش بدم و گردگیری کنم. کاور تارم رو تمیز کنم و بغلش کنم. حتی اگه بازش نمیکنم بزنم. دم بیرون رفتن سوایچ رو بردارم و کفش هام و با واکس برقی دم در تمیز کنم. برم ونک کلی خرید کنم و بیام همه رو پخش کنم تو اتاق و به مامان و سارا نشون بدم. یه خواب مشتی بکنم و بعدا پاشم همه رو مرتب کنم. تو اتاقم راه برم و هر از چندی یه چنگ به دیوانم بزنم از بغلش که رد میشم.
این ها هر روز و هر ثانیه برا من ذوق داشت. این ها برا من روزمرگی و زندگی عادیم نمیشد.
دلم برا رهاییه فضای خونه امون تو غروب های تابستون بد جوری تنگ شده. اگه میدونستم برمیگرده انقدر سنگینی نمیکرد....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر