۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

دلم برای تاریکی دم غروب که میرسیدم و ماشینو پارک میکردم تنگ شده. هوا هنوز گرم آفتاب بود ولی تاریک. کوچه حال و هوای مردم داشت. اداره ها تعطیل شده بود مردم تو رفت و آمد خرید های آخر روز بودن. شب بود ولی شلوغی امنیتشو نگه داشته بود. چراغ مغازه های ته کوچه روشن شده بود. دلم میخواست از ماشین تا در خونه رو آروم برم یکم تو فضای کوچه باشم. بعضی وقت ها هم میرفتم بقالی یه چیز میخریدم که راه برم تو محله و تو در آیینه ای پارکینگ ته کوچه لباسام رو نگاه کنم. خورده کاری های آخر روز رو با ماشین میرفتم تیکه تیکه همون نزدیکی ها انجام میدادم. شلوار و از خیاطی بگیرم. نوارهای امانتی رو پس میدادم. خورده ریز از هاشمی میخریدم.
دلم هوای میدون انقلاب کرده مثل همیشه . دلم تنگ بگو بخند ها و سخت گیری های سر کلاسهام با شاگردامه. دلم تنگه مانتو شلوار انتخاب کردن هر روزه.
دلم تنگ کلاس های دانشگاست.
دلم تنگ خریده، بی دغدغه ی پول.
دلم تنگه واسه اون موقع ها که چیزهایی که مردم لازم دارن رو میگشتم و براشون پیدا میکردم.
دلم تنگه برا یه خواب راحت.
دلم تنگه برای اینکه در بالکونو تو یه روز آفتابی و بادی تمیز باز کنم و بلند موسیقی سنتی گوش بدم.
دلم تنگه برا اونی که بودم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر