۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

امروز اومدم شیر برنج درست کنم. هنوز اندازه ها درست دستم نیومده. کلییییییییییییی شد. به زور و تو سر زنان نذاشتن سر ریز بشه. بعد این همه تازه صدقه سر حافظه ی مادرمون که یادش نبود بگه گلاب می خواد دیدم نمیشه خوردش اصلا.
یاد اون کارتون بچگی افتادم که خانمه فقیر بود و شیر برنجش هی زیاد میشد... ماجراش و یادم نیست، یه چیزی تو مایه های لوبیای سحر آمیز بود. ولی واقعا یادش افتادم اون موقع که داشت سر میرفت. خیلی جالب بود واسم. با این که ماجراش خیلی یادم نیست ولی حسی که تو من زنده شد یادم انداخت که چقدر باهاش ارتباط برقرار کرده بودم اون موقع ها :')

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر