۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

امروز آخرهای کنکور یهو یه حقیقت کوفته شد تو سرم.
یادته میگفتم وقتی داری میدویی و خودتو به این ور اون ور میزنی یه لحظه وایستا بگو "که چی؟" نه به خاطر کاری که میکنی. بلکه به خاطر اینکه عجله داری. کلا مگه آخرِ خاصی داره که داری تلاش میکنی به هر تیکه اش تند تر برسی؟ کل زندگی همینه که توشی بابا! نه اونی که داری بهش میرسی. یعنی خلق شدی که سپری کنی، نه اینکه برسی.
حالا یکم به چیزی که کوفته شد تو سرم بی ربط شد با توضیح طولانی، ولی منظور اینکه یهو وسط تست ها که داشتم میدوییدم یهو خورد به سرم که چققققدر کاری که دارم میکنم از سنم گذشته. اون وسط داری دو دو تا چهار تا میکنی و میزنی و پاک میکنی و فرز بازی در میاری. یهو به خدا گفتم بابا سن من دیگه از این کارها گذشته. بذار یه خری بشیم تا نمردیم. حس کردم کاری که دارم میکنم واسه سنم سبکه و پیش پا افتاده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر