۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

دیگه دعا نمیکنم...

خدایا لذت دعا کردن از کفم رفته. بهم برگردون.
لذت خواستن از کسی که میدونی تنها کسیه که تو برآورده شدنش تاثیر داره ازم گرفته شده. بهم برگردون.
می ترسم چیزی بخوام. می ترسم به زور خواسته باشم و صلاحم نباشه، باعث میشه نخوام.
وقتی فکر کنی اگه صلاح باشه خودش میده، دیگه دعا کردن و خواستن آنچه صلاحته برات بیهوده به نظر میاد.
دیدی آدم وقتی  دقیقا میره پیش کسی که میدونه گره ی کار دست اونه فقط چقدر دلش قرص میشه؟ مثل وقتی واسطه ای در کار نیست و میدونی خودت اونجور که میخوای میتونی حرفت رو بزنی و تلاش کنی راضیش کنی. حالا تو هستی ولی من مثل قدیم ها ازت دیگه چیزی نمیخوام. خدایا...
لذت دعا کردن و چیزی خواستن رو بهم برگردون.
هیپ وقت بچگی نکردم. از اون موقع که یادمه بزرگی کردم و بار مسئولیت هایی که خودم واسه خودم خیال پردازی کرده بودم رو کشیدم. شونه هام دردشونو میکنه. بذار حداقل واسه تو بندگی کنم. بندگی به معنی التماس کردن و گریه کردن و خواهش کردن از تویی که گره ی کار دستته.  مثل بچه ها از بزرگترشون. اینو دیگه نمیخوام از دست بدم. بذار اینجا هم دیگه مجبور نباشم بزرگی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر