۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

معجزه میکند با خیالش.

خدا در قهوه ی پیرمردی / ته نشین شده


که خطوط روی پیشانی اش از هر صراطی / مستقیم تر است


او هم نخورده ، میداند


مــــــــــــا به این دنیا / پناه آورده ایم


تا هیچ پرنده ای به پاهایمان شک نکند ....


پرواز هیچ کجای حقیقیت را به خوردت نمی دهد


تا وقتی دغدغه هایت / کشف ِ زبان ِ مورچه هایست


که به جاذبه ی زمین و پرواز بی چون و چرا / به یک اندازه بی اعتقادند

باران / شوخی اش که / بگیرد


من / مورچه ها و پیر مرد


زیر یک سقف مشترک


از خــــــــــــــــــدا تا پوتین هایمان را / در می آوریم


و لخت ... از آن دنیا حرف می زنیم


بی آنکه مهم باشد


نامه ی اعمالمان را به کجایمان الصاق می کنند ...


ما از فرشته ی خبر رسانمان / یک شانه جلو تریم


آنقدر جــــــــلو تر که .......


به این دنیا / پنـــــــــــــــــــــاه بیاوریم




هومن شریفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر