۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

بیدار شدم. نوشتم. خوابیدم.

مامانم از بچگیم عادت داشت همه کارهارو خودش بکنه. حتی اون موقع ها که من داوطلب میشدم یه کاری تو آشپزخونه بکنم انقدر دست و پاش گرفته میشد و وقتی کاری هم نداشت باز میومد کنارم وا میستاد هی این و اون ور میکرد که اعتماد به نفسم و دست و پام رو می گرفت. یه سری کارهای خاص هم کلا نمیداد من انجام بدم یا وقتی به زور ازش می گرفتم کنارم وایستاده بود و راضی نبود کوفتم میشد. الان ها که بزرگ شدم و تو خونه ی خودم اون کارهارو انجام میدم هر دفعه که به اون ها میرسه باز هم دیگه لذتش رو ازم گرفته. انگار که همش استرس دارم یکی بیاد از دستم چاقو رو بگیره و خودش هندونه رو قاچ کنه یا بگه کفگیر رو بده و خودش تند تند واسه مهمون ها ی گرسنه غذا رو بکشه. هندونه هنوز بد می بُرم. همین یادم میندازه یه وقت یکی نذاشته باد بگیرم. بریدنش دیگه واسم لذت بخش نیست. کسایی که برنج میکشن رو همیشه نگاه میکنم. حس میکنم پر از اعتماد به نفسن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر