۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

به سمیرا...

از اون روزی که خوشی های همدیگه رو با حسادت غارت کردیم
از اون روزی که بلند خندیدن رو نهی کردیم
از اون روزی که وقتی داشتیم با هیجان یه چیزو تعریف میکردیم یهو به خودمون اومدیم دیدیم بیشتر داره به حرکاتمون توجه میکنه تا به حرفی که میزنیم
از اون روزی که اگه تو اولین برخورد باهاش گرم احوال پرسی میکردی قیافه میگرفت و با تعجب نگاهت میکرد
از اون روزی که تمام تلاشت رو کردی تا وقت مردن حسرت نگفته هات رو نخوری و ابراز احساساتت رو سادگی انگاشتن
از اون روزی که معنی این جمله رو نفهمیدن "پیرمردها کلا گناه دارن"
از اون روزی که وقتی دیدن تو شادی دیگران اشک میریزی اومدن جلو و پرسیدن چرا ناراحتی و معنیشو نفهمیدن.
از اون روزی که به گریه او بودنت خندیدن
از اون روز دلم واست تنگ شده رو معنی دار انگاشتن
از اون روز که هدیه ی کوچولو رو بی ارزش دونستن
از اون روزی که احساسی که به آدم ها داری و بهشون نگفتی و واسه ابراز علاقه و دلتنگی و ناراحتی و گلگی دنبال دلیل و موقعیت مناسب بودی
از اون روزی که یهو وقتی دلت واسه یکی تنگ شد همون موقع بهش نگفتی
از اون روز که :) های اس ام اسی کلیشه شد و معنی خودشو از دست داد
از اون روز که انقدر از غذای خوش مزه ی صاحب خونه لذت بردن که یادشون رفت کلا امشب صاحب خونه رو ندیدن
از اون روز که تعریف کردن از غذایی که داری ازش لذت میبری رو شکمو بودن فرض کردن
از اون روز که از پوست دست نوزاد تازه به دنیا اومده چندشمون شد
از اون روز که راه درمان رو پیشنهاد کردیم بدون اینکه بپرسیم وسعش میرسه یا نه . منتظر شدیم خودش بگه وسعش نمیرسه تا درمان رو تغییر بدیم
از اون روز که دنبال دلیل گشتیم تا خوبی کنیم
از اون روز که منتظر شدیم مردم ازمون بخوان تا انجام بدیم
از اون روز که تصمیم گرفتیم ملاک برخوردمون با آدم ها همونطور باشه که اونها با ما برخورد میکنن
از اون روز که به کسی که بهمون لبخند میزنه خیره شدیم فقط
از اون روز که وقتی کودک مستمند بهمون دست میزنه سرش داد زدیم و چندشمون شد
از اون روز که خوشی های کوچیک و واسه شاد شدن بی فایده دونستیم
از اون روز که وقتی یکی از چیزهای کوچیک و بی ارزش با ذوق تعریف میکنه پوزخند زدیم.
از اون روز که با فطرتمون مبارزه کردیم: گریه نکردیم وقتی بغض داشتیم. نخندیدیم وقتی قهقه داشتیم. نگفتیم وقتی حرف داشتیم. ایگنور کردیم وقتی میدونستیم تحت تاثیرمون قرار میده...
از اون روز که به کودک بغلی غذامون رو تعارف نکردیم حتی وقتی دلمون میخواست
از اون روز که نگران بودیم تو عکس ها چطوری میافتیم و باعث شد احساسمون رو کنترل کنیم
از اون روز که دست های همدیگه رو محکم فشار ندادیم موقع دست دادن
از اون روز که وقتی یکیو بغل کردیم و تازه فهمیدیم چقدر این حس رو کم تجربه کردیم تو زندگیمون
از اون روز که به صحنه های زیبا نگاه نکردیم و از دستشون دادیم چون داشتیم ازشون فیلم و عکس میگرفتیم که بعدا نگاه کنیم.
از اون روز که هیچ وقت نرمی صورت یه بچه رو احساس نکردیم چون فقط با چلوندنش خالی میشدیم
از اون روز که هیچ وقت نشستیم وقتی بچه امون خوابه ساعت ها نگاهش کنیم چون ساعت خواب اون موقع کارهای دیگه ی ما بود
از اون روز که وقتی همسرمون از بیرون میاد نرفتیم استقبالش
از اون روز که وقتی به عنوان یه پزشک کمک میکنی بیمار روپوشش رو بپوشه بی ارزش محسوب میشه چون حواس استاد به این بوده که چرا سرش رو با دستت هول دادی پایین به جای اینکه ازش خواهش کنی خودش بیاره پایین.
از اون روز که مجبور شدیم به خاطر مسائلی که تقصیر ما نبوده و غیر مترقبه بوده معذرت خواهی کنیم. و بگیم ببخشید که ترافیک بود و من دیر رسیدم. ببخشید که دستم ناخواسته خورد بهت....
از اون روز که انعطاف پذیری رو نشونه ی سلامتت دونستن. حتی با شرایط نادرست
از اون روز که حرف زدن از احساساتمون و درون خودمون باعث شد حس کنیم یه چیزی داره ازمون کنده میشه
از اون روز که مجبورمون کردن واسه انجام ندادن چیزی که بهش اعتقاد نداریم هم وجدان درد داشته باشیم.

از اون روز بود که ما اینطوری شدیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر