۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

Brain storm

برزخیست این روزها حالمان
نمیدانیم چه میخواهیم. چه نه.
نه تاب توکل محض داریم نه جرات تنها در این دراندشتِ بی انتها انتظار آرزوهایمان را کشیدن.
خدا هست؟ شاید. گیج شده ام. اگرم هست من نمیدانم چه بخواهم. جرات ندارم.
دنیا را ول که میکنی نازت را میکشد. این یک قانون است. 
آرزوهای بزرگ در پوستی نازک. 
محمد (ص) گریه نمیکرد؟
وسعتش که در من میپیچد به خود غره میشوم. باید حواسم نباشد که بماند.
حالم خراب است و هر دو سو بیزاری. انتخاب را بر من وامگذار. بگذار تقصیر کار همیشه تو باشی.
آیا آدم ها برای خودشان بودن تنبیه میشوند هیچ؟
آرامم کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر