۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

بچگی زیاد پیش میومد سرم بخوره این ور اون ور, یا پله سنگی های خونه مامان بزرگ رو عین یه توپ قل بخورم بیافتم پایین سرم آب لمبو بشه. تا سرم میخورد یه جا سریع بابا میومد با کف دستش محکم سرم و میمالید. اون موقع نمیدونم دردش واقعا کمتر میشد یا اینکه بابام اوطوری من رو تو بغلش میگرفت و آرومم میکرد دردش رو کم میکرد, هر چی بود انقدر واسم تاثیر گذار بود که باعث شده بود هروقت سرم میخورد یه جا سریع برم دنبال بابا بگردم و بهش بگم, برعکس همه بچه ها که میرن سراغ مامانشون وقتی اینطوری میشن. فکر میکردم فقط بابا بلده خوبش کنه.  یعنی واسه من فقط بابا بلد بود...

الانم که تو درس هام فهمیدم از لحاظ علمی گیرنده ی درد با گیرنده ی لمس تداخل داره و وقتی یه جات درد میگیره میتونی با لمس کردن اون قسمت حس لمس گیرنده هاشو راه بندازی تا حس دردش متوقف بشه با اینکه خوشحالم دلیل علمیشم فهمیدم و تاثیرش واسم ثابت شد بازم حس دست و آغوش بابا واسم پررنگ تره و هنوزم واسه من اونه که دردم و میخوابوند نه فیزیولوژیش...

یادم نمیره اون روز که از صبح تو بیمارستان واسه درد سنگ کلیه جیغ زده بودم و مامانم هی سعی میکرد آرومم کنه وقتی بابا بعد چند ساعت تونست خودشو برسونه چطوری بغضم ترکید و عین یه دختر بچه شروع کردم هق هق گریه کردن. فقط بابا بود که قبلا دردشو کشیده بود و میدونست چی دارم میکشم.

۲ نظر: