۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

یادمون رفته روزی بعضی هارو تو دست دیگران قرار داده.

انگار که من محتاج اون باشم...
نگران بودم دست من رو نبینه و از اتوبوس خارج بشه. پول من رو نگیره و تو خنده ای که از جمع کردن چند تا سکه به لبش نشسته بود سهیم نشم....
مرد جا افتاده ای که تو اتوبوس ساز میزد و برای همه آرزوی سال نو خوشی میکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر