۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

نمیدونم چه صیغه ایه که عادت دارم سریع تلاش کنم آدم ها رو تو یکی از دو دسته ی ذهنیم قرار بدم و تقسیم بندی کنم . بگم این جزو اونهاییه که من ازشون خوشم میاد و اون یکی جزو اون هایی که خوشم نمیاد. این وسط اگه یه آدم خوبی پیدا بشه که از یه حرکتش خوشم نیاد غاطی میکنم و تو ذهنم واسش جا ندارم. بعد که جا پیدا نمیکنم دلیل های بیخودی میارم که یا ازش خوشم بیاد یا بدم بیاد و ولش کنم بره. بعد اینکه اونهایی که ازشون بدم میاد رو همیشه مشخص کردم و دوست  دارم ازشون دوری کنم باعث میشه تحمل خصلت های متفاوت آدم ها واسم سخت بشه. کشش اینکه یه آدم خوب باشه ولی بعضی وقت ها چیزهای بدی ازش سر بزنه و ناراحتم کنه رو ندارم واسه همین ترجیح میدم بره تو دسته ای که نمیخوام باهاش معاشرت داشته باشم. آخه برعکسشم صادقه. اون هایی که ازشون خوشم میاد رو سریع میخوام بذارم تو گروه مورد علاقه ام و دوست دارم هیچ عیبی ازشون پیدا نکنم. بعد که پیدا میشه کلافه میشم. این هم باز به خاطر اینکه بعضی وقت ها خود خواهی ای که همیشه دیگران رو به خاطرش منع می کردم به سرم میزنه و دلم میخواد اونی که دوست دارم بدون هیچ نقصی باشه و کشش تحمل کردن خصلت های منفیشو ندارم. (اینکه آدم دلش میخواد اون بتی که از یه نفر واسه خودش ساخته و عاشقشه در واقعیت هم همینطوری بمونه و اگه نمونه شکست میخوره یه بحث دیگه است. اینکه آدم نخواد اونی که دوست داره خطایی ازش سر نزنه چون کشش تحملشو نداره و تقسیم بندی هاش به هم میخوره یه بحث دیگه). بعد بعضی وقت ها که روابط اجتماعی و گروه هایی که توشم مجبورم میکنه با یه عده معاشرتم رو ادامه بدم و اون آدم واسه من تو دسته ی منفی هام بوده سایش روح میش دیگه. ولی اگه مثل آدم رفتار میکردم و دسته بندیشون نمیکردم و خوب و بدیشونو باهم تجربه میکرم از هر جفتش استفاده میکردم و خودم حداقل یه چیز یاد میگرفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر