۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

حکایت ما...

 یه روز یه پادشاهی خزانش خالی میشه و به چه کمک چه کنم می افته. وزیرش بهش میگه کاری نداره که. از فردا هر کی خواست از شهر خارج بشه یا به شهر وارد بشه می گیم باید ۱ قرون بده. پادشاه میگه نه بابا! مردم پدرمونو در میارن. شورش می کنن. وزیر میگه تو بشین و تماشا کن. می خوای اصلا بگم ۱ قرون بدن ۱ چک هم بخورن؟

یه مدت که می گذره پادشاه تصمیم میگیره بره یه سرکشی بکنه و اوضاع رو ببینه. میره میبینه مردم میدون طرفش. می ترسه میگه حتما می خوان از قانون جدید شکایت کنن. میگه چی شده؟ مردمم شروع به درد و دل می کنن و می گن: بابا تورو خدا این ۱ قرونو بکن ۲ قرون ولی تعداد ایستگاهای این چک خوری هارو بیشتر کن ما انقدر مجبور نباشیم تو صف بمونیم هر روز. بذار هر روز زود چکمونو بخوریم بریم سر کارمون.

۱ نظر: