۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

دوستی مدتی است کودک حدودا 4 ساله اش را آموزش داده و تشویق به این کرده که برای خریدهای کوچک به تنهایی به سوپری روبروی خانه برود و مادر از پنجره یا از طریق محاسبه ی مدت زمان رفت و آمدش از او مراقبت میکند و اعتقاد دارد که با این کار به کودک خود مسئولیت پذیری و استقلال می بخشد و اعتماد به نفس وی را تقویت میکند. 
در مورد اینکه چه خطراتی کودک 4 ساله را در این شهر حتی در 5 دقیقه رفت و آمد تحدید میکنم صحبت نمیکنم...
ولی نکته ای که به نظرم حائز اهمیت است این است که در جامعه ای که پدر و مادر به فرزندان خویش به عنوان دارایی خود نگاه میکنند و خود را صاحب جان و جسم فرزند تا سنی خیلی بیشتر در مقایسه با کشورهای غربی میدانند و حتی در امور آموزشی فرزند خود را همچون ماشین یا کامپیوتری می انگارند که ذهن وی را باید با اطلاعت و آموزش دلخواه پر کنند تا مسیر و اعتقادی که آن ها درست میدانند را انتخاب کند، کودکی که به وی از سن 4 سالگی استقلالی در این سطح آموخته شود به نظر نمیرسد دیدگاه صاحب و فرزندی یا مالک و مملوکی این فرهنگ و جامعه را پس از چند سال پذیرا باشد و وسعت استقلال شخصیتی او هم زمان با سنش رشد خواهد کرد و این موضوع برای والدین با دیدگاه مذکور بعضا قابل تحمل نیست. امیدوارم والدین به عواقب و تاثیرات رویکردهای تربیتی ای که پیش گرفته اند نیز اشراف کامل داشته باشند و سپس تصمیم به آموزش آن بگیرند. یا به عبارتی پذیرای ماحصل نکات تربیتی ای که در کودکی به فرزندان خویش القا کرده اند باشند، اعم از قابل پیشبینی و غیر منتظره ی آن!

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

امروز فهمیدم خیلی وقت کم دارم برای شدن آنچه میخوام بشم و بعد از اون هم وقت کمتر برای بودنش بعد از شدنش.
انقدر ناراحتم!
یه چیزی تو مایه های اینکه با امید به زندگی حدودا 60 ساله تو تهران 40 سال طول میکشه بشی اونی که میخوای و فقط 20 سال وقت داری که اونی که 40 سال واسه شدنش وقت گذاشتی باشی :(

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

بدن

هویت شخصی موروثی نیست. امری است تدریجی که از تولد تا مرگ در ارتباط با محیط, فرهنگ، آموزش، اجتماع و توسعه ی زبان شکل میگیرد.
هویت شکل گرفته در شرایط مختلف و در محیط هایی چون بیمارستان یا آسایشگاه روانی که دستورالعمل های روزمره و بروکراسیِ پروتوکول های درمانی اختیار و استقلال را از افراد میگیرند قابل تغییر و یا از بین رونده است...
تصور بر این است که درد، اضطراب روانی و روشهای درمانی آسیب رسان و دشوار دلیل رنج اصلی افراد با بیماری های مزمن و لاعلاج است، و این در حالی است که دیدگاه باریکِ متمرکز بر درمان فیزیکی و تعریف پزشکی محور از "رنج"، اهمیت رنج اصلی یعنی "از دست دادن خود" یا هویت شخصی در این میان را کمتر دانسته یا به آن بی اعتناست...
بیماران مزمن شاهد از دست رفتن تدریجی هویت شخصی خویش هستند بدون اینکه جایگزینی ارزشمند برای خودِ گم گشته شان بیابند...
ترجه ای آزاد از بخشی از کتاب

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

« درد »

رازها از تاریکی بیرون نمی‌آیند
رازها بچه‌دار می‌شوند
بچه‌ها سنگین و پرآرزو
ناگهان می‌ایستی
به دیگران می‌گویی
کمرت گرفته است

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

راست... چپ
راست... چپ
راست چپ
آقای نابینا عصاش رو جلوی پاهاش میزد و با یه لبخند صبحگاهی و لباس و سر و وضع شیک و مرتبش سر چهار راه پیچید سمت راست
داشتم از اینکه انقدر به خودش رسیده و لبخندی میزنه که خیلی از ماه ها صبح ها خواب آلودیم و حوصله ی زدنش رو نداریم ولی نیاز دیدنش رو چرا، لذت میبردم و تحسینش میکردم و فکر میکردم به نظرت الان تو ذهنش چی میگذره؟ چقدر سختشه که نمیبینه؟ میدونه کیفش قرمز و مشکیه؟ میدونه قرمز و مشکی چه شکلیه؟ از قصد این رنگی برداشته؟ مدل کفش های اسپرتش رو خودش انتخاب کرده؟ اون موقع که پیچید دست راست دیواری چیزی جلوش نبود که عصاش کمکش کنه بدونه سر چهار راه همیشهگیشه و باید بپیچه. پس از کجا میفهمه هر روز صبح؟ شاید یه روز که برا اولین بار این راه رو رفته قدم هاش رو شمرده و از اون به بعد با شمردن قدم هاش میدونه کی باید بپیچه؟ داشتم فکر میکردم یعنی هر روز صبح که داره میره سر کار تمام تمرکز ذهنش باید صرف شمارش قدم هاش بشه و مثل ما نمیتونه به کلی چیز فکر خوب و بد کنه تا برسه سر کار و دانشگاه؟ از اون فکر ها که آدم وقتی توشه و یهو حواسش پرت میشه دوباره حواسش رو جمع میکنه به ادامه اش فکر کنه چون داشته کیف میداده...
یا اینکه تنها سرمایه ی ارتباطیش با محیط اطرافش سر و صدای متفاوت سر چهار راهه و از اونجاست که میفهمه کی باید بپیچه؟ اون بر خلاف همه ی ماها هیچ وقت از بوق و ترافیک و داد و بیداد سر صبح کلافه نمیشه و با این هاست که روزش روشن میشه؟

داشتم بهش فکر میکردم که...

یه آقای محترم که از حالاتش معلوم بود کم توان ذهنی هست با ظاهری آراسته ولی حالتی پریشان نون سنگکش رو محکم بغل کرده بود و نگران به ماشین ها نگاه میکرد و به سمت بوقشون برمیگشت و منتظر بود کی میتونه از این خیابون شلوغ و پر سر و صدا رد بشه. انگار که از یه جهان دیگه اومده باشه. با سر و صدا و بوق و کثیفی و دعوا و داد و بیداد و دروغ و آزار و اذیت غریبه بود. ترسیده بود از شلوغی. انگار که تو شهر همه چی به آدم حمله میکنه...

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

People do things they need to be done to them,
 people give what they desire to be given to ...



و دسته انتخاب رو نمیفهمم
یکی اونهایی که از یکی با تعبیر خودشون "خوششون" میاد با اینکه از بعضی نظرها با هم متفاوتن. اون نظرها واسشون اشکال نداره و اعتقاد دارن طرف رو "میسازن" و تغییر میدن. میخوام بدونم اونی که انقدر باهات متفاوته دقیقا از چیش خوشت اومده که بقیه اش رو میخوای بعدا بسازی؟ اون تفاوت ها تو ملاک های خوشت اومدن از کسی نبوده؟!
یکی هم اون هایی که میگن عشق چشم و گوش آدم رو میبنده و وقتی عاشق میشی دیگه عیب و ایراد طرف رو نمیبینی و همه چیش واسط ایده آله ولی بعدا به مرور که همه چی عادی شد ایرادا رو میشه. میخوام بدونم دقیقا عاشق چیه طرف میشی که این ها همه ازش جداست و تو حست به اون آدم تاثیر نداره و بعدا نمایان میشه؟
آدم یا از package کلی طرف با همه شرایطش و آنچه هست و نیست و داره و نداره، علی رغم یک سری تفاوت های جزعی، خوشش میاد و بهش دل میبنده یا اون چیزهایی که داره و نداره و هست و نیست واسش مهمه و حسش به طرف کامل نمیشه. اینکه من از تو خوشم میاد ولی با وضع مالیت مشکل دارم، از تو خوشم میاد ولی با تحصیلاتت مشکل دارم، ازت خوشم میاد ولی با اعتقادات مذهبیت مشکل دارم ... نمیفهمم یعنی چی. مگه آدم از یه چیز جدا که ربطی به رفتار و اخلاق و طرز فکر و ظاهر و و و اینها نداره خوشش میاد بعد اینها جلو حسش رو میگیرن؟! وضع مالی و تحصیلات و سطح فرهنگی مگه چیزی غیر از ماحصل طرز فکر آدم هاست؟!!! چطوری از طرز فکرش خوشت میاد ولی از کیفیت زندگیش نه؟!

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

نمیدونم چیه جریان ما ایرانی ها همه اش فکر میکنیم وقتی یکی ناراحته باید دل داریش بدیم و یه طوری نشونش بدیم غصه اش بزرگ و مهم نیست و سعی میکنیم یه کاری کنیم جدیش نگیره و فراموشش کنه و  این راه حل انتخابیمون برای بهتر کردن حال طرفمونه.
بعضی وقت ها راهِ از بین رفتن یا سبک شدن غم واسه اش سوگواری کردنه. همیشه اینکه سعی کنی فراموشش کنی دورش نمیکنه. گاهی اوقات باید بهش پرداخت که برطرف بشه. بعضی وقت ها وقتی مسیر  و زمانِ لازمِ خودش رو طی کنه بهتر و حتی زودتر میره.
بعضی وقت ها بهتره با طرف همزاد پنداری کنیم، باهاش اشک بریزیم یا بهش نشون بدیم دردش رو میفهمیم که حالش بهتر شه.

آدم هایی که چیزی که واسه خودشون مهمه ولی اگه برای دیگری اتفاق بیافته سعی میکنن کوچیک جلوه اش بدن تا حالش رو بهتر کنن اذیتم میکنن.
اون هایی که اگه واسه تو پیش بیاد کمتر دردشون میاد تا برا خودشون
مثلا اون هایی که خودشون قدرت ساده زیستی و به حرف مردم توجه نکردن رو ندارن ولی وقتی کسی مثلا از لباس کهنه اش خجالت میکشه ازش تعریف میکنن و اعتقاد دارن هیچ ایرادی نداره. یا اگه اعتقاد دارن واسه اینکه حال اون رو بهتر کنن فقط بلدن منکر واقعیت بشن به جای اینکه بهش بپردازن.
اگر توانایی مقابله با چیزی نداری ولی کسی که باهاش مقابله میکنه رو تحسین میکنی یه بحث دیگه است ولی اگر چیزی که برا خودت درد داره واسه دیگران به همون اندازه دردناک نمیدونی یا به همون اندازه دردت نمیاره اذیتم میکنه.
دیدی اون هایی که تا وقتی با یکی دوستن همه جوره دلشون میخواد طرف پایه باشه ولی وقتی میخوان باهاش ازدواج کنن اون رفتارها رو در کسی انتخاب نمیکنن؟
دیدی طرف خودش جرات مخالف موج حرکت کردن رو نداره ولی به تو جسارت میبخشه؟ اگه نیتش خیره و به جسارت تو افتخار میکنه یه بحث دیگه است. حرف سر اونیه که یه کاری رو صلاح خودش نمیدونه و شایسته و مناسب خودش ولی واسه تو بد نمیدونه.
خودش سنگین رنگین میشینه  که شخصیتش زیر سوال نره ولی به جک های تو میخنده و از مصاحبت با تو لذت میبره چون جو رو شاد میکنی. هیچ وقت به تو نمیگه تو هم سنگین رنگین باش که شخصیتت زیر سوال نره.
عادت کردیم مصرف کننده باشیم. برای بهتر شدن اوضاع، بهتر شدن جو، جامعه، حال خودمون، حال اطرافیانمون... و تو این مصرف از هیچ چیز دریغ نمیکنیم حتی مصرف آدم ها.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

آدم همیشه دلش یک "کنج" میخواهد
یک کنج گرم
یک کنج آرام
کنج خلوت
کنج خانه
کنج اتاق
کنج دیوار
کنج دل!
احساس وصل بودن
به زمین
به شهر
به دیار
احساس تعلق به
به کسی
به جایی
به حسی
به خاطره ای
به جمعی
آدم خودش را به جایی وصل میکند...
گاه به دیواری
گاه به آدمی
گاه به بدن خودش
گاه به لباسش
گاه به کیف دستی اش!
آدم میخواهد خالی نباشد
معلق نباشد
رها نباشد...
آدم میخواهد مالِ جایی
وقتی
چیزی
کسی
باشد