۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

دو هفته است هوايش را دارم. تخمه‌اش چموشي كرده، افتاده توي سوراخ سينك و بارور شده. پودرهاي شوينده‌‌ي گردن‌كلفت، جرم‌گير man و مايع ظرفشويي پريلِ 3power حريفش نشده‌اند، من كي باشم كه بخشكانمش؟ هر كدام از ما مي‌توانست جاي آن يكي باشد. مثلاً من اين نشاء نازك خربزه باشم كه در سوراخ سينك ريشه دوانده‌ام و نشاء خربزه من باشد: مهدي رجبي. خربزه را دو هفته پيش قاچ كرده بودم و تخمه‌هايش را ريخته بودم توي تفاله‌گير پلاستيكي كف سينك. يكي از تخمه‌ها از نابودي جسته، از مرگ گريخته. شجاعانه جنگيده و خودش را رسانده به زُهدان سينك. در تاريكي نمورش پناه گرفته و ريشه دوانده. بقيه‌ي تخمه‌ها كپك زده‌اند. مُرده‌اند. هيچ وقت تشريفات ندارم. از برش‌هاي منظم چيده شده در پيشدستي خبري نيست. خواندن و نوشتن را ول مي‌كنم. مي‌روم توي آشپزخانه، همان‌جا سرِ پا خربزه را هلالي قاچ مي‌كنم و به نيش مي‌كشم، عجول و با لذتي وحشيانه. آب از لب و لوچه‌ام مي‌چكد. در پيِ همين لذت حريصانه است كه تخمه رها مي‌شود. بدون اطلاع من سرنوشت خودش را دنبال مي‌كند. من چه بوده‌ام مگر؟ جز يك تخمه؟ من چه بوده‌ام مگر جز رها شده‌اي به حال خود، در پي يك هم‌آغوشي حريصانه؟ اصلاً بگير خيلي آرام و عاشقانه، بگير كه عجله‌اي هم در كار نبوده باشد. فكر مي‌كنم اگر خربزه بودم شايد باز هم درد مي‌كشيدم. كسي مگر تا حالا خربزه بوده كه بداند خربزه‌ها درد نمي‌كشند؟ دو هفته است به درد كشيدن خربزه‌ها فكر مي‌كنم. به تخمه‌هايي كه حاصل لذتي كوتا‌هند و رنجي بلند بايد به جان بخرند. بدون اراده‌ي قلبي و قبلي خودشان، بدون تصميم و هدف. به اين تخمه‌هاي به ظاهر پيروز فكر مي‌كنم... به اين تخمه‌هاي سگ‌جان...
خوب مینویسه مهدی رجبی

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه


یکی از بحث های رایجی که درمبحث  "رابطه ی بیمار-پزشک"  این روزها در حال بررسی و آموزش است مشارکت دادن بیمار در روند درمانش است. بحث در مورد اینکه راجع به بیماری و نحوه درمانش چقدر و چگونه به وی اطلاعات بدهیم و اینکه برای جلب اعتماد و افزایش سطح فرمانپذیریش از دستورات پزشکی و ادامه ی درمان او را قانع کرده و در جریان منافع و معایب مسائل قرار دهیم و به نوعی او را در روند درمان مشارکت فعال دهیم.
ولی در فرهنگ امروز پیدا کردن بیماری فرد و تجویز دارو وظیفه ی پزشک تلقی میشود و پیدا کردن دارو! خوردنش و خوب شدن وظیفه ی بیمار! پزشک رویکرد "مگه من دکتر نیستم؟! پس بذار کارم رو بکنم و تو فقط گوش کن! و بیمار هم رویکرد  مگه تو دکتر نیستی؟! پس بگو چمه و چی کار کنم؟!" دارد. بیمار خود را مسئول بدن و سلامتی خویش نمیداند و پزشک هم این مسئولیت را به وی نمیدهد در حالی که از طرف دیگر مسئولیت اختیار سلب شده را تمام و کمال در صورت به دست نیامدن نتیجه ی مطلوب نمیپذیرد.  
به نظر می رسد این مشارکت از لحظه ی ورود بیمار به مطب پزشک باید شروع شده و در روند تشخیص و درمان و پیشگیری های آینده ادامه پیدا کند و نه فقط درمان و یا خوردن دارو 
از طرفی ما هم زمان با اینکه به دنبال پزشک با تعریف خودمان "خوب" میگردیم باید یاد بگیریم مریض خوبی هم باشیم. مریض خوب به معنای شرح حال و اطلاعات خوب، کافی و درست دادن و دستورات را درست اجرا کردن است. بیمار با شرح حال خوبی که از خودش میدهد میتواند در روند تشخیص بیماریش مشارکت نماید و پزشک نه تنها باید این امر را به وی آموزش دهد بلکه در او قوت ببخشد و آن را تحسین کند تا پایه ی مشارکت در درمان از همان مرحله ی تشخیص بسته شود. سرمایه ی اصلی پزشک برای مداوای بیمار اعتماد اوست و این اعتماد تنها به پزشک و تشخیص او نیست بلکه اعتماد به نفس بیمار نسبت به قدرت مقابله با بیماری خود، از آگاهی او نسبت به توانایی خویش در یاری رساندن به پزشک در امر تشخیص شروع میشود                                                  
                            
 

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

بعد میان میگن واسه تو کادو خریدن سخته! سلیقه ات خاصه!!!!!
بابا جان من که با همه وجودم تمام چیزهایی که بهشون علاقه دارم رو در طول سال نشون میکنم کههههه :
d

 

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

میگن آب کم مصرف کنین
برق ها رو خاموش کنین
پلاستیک کم مصرف کنین
روغن و نمک کم مصرف کنین...
جامعه ای که دچار مصرف گرایی شد نه تنها تو مصرف همه چی زیاده روی میکنه بلکه همه چی رو هم مصرف میکنه
احساسات آدم ها رو
تجربیاتشون رو
حضورشون رو
اطلاعاتشون رو
وقتشون رو...
و و و
استفاده کردن با مصرف کردن فرق داره. مصرف از نظر من یعنی تموم کردن یا کم کردن. خرج مایحتاج کردن. یا رفع حاجت کردن و دور انداختن. استفاده کردن یعنی اضافه کردن به آنچه هست.

میرم میبینم وبلاگم ده تا خواننده داشته امروز یه روز 20 تا یه روز 2 تا ولی ندرتا پیش میاد کامنت داشته باشم
آدم های زیادی تو فیس بوک میان درخواست دوستی میدن یا Follow میکنن و نوشته هات رو خیلی بخوان لطف کنن Like میکنن در حالی که تنها اتفاقی که در فیس بوک خودشون میافته اینه که چند وقت یه بار عکس پروفایلشون رو یه عوضی میکنن
یه عده هم که کلا فیس بوک باز کردن که ببین بقیه چی کار میکنن و خودشون هیچ اطلاعاتی از خودشون نذاشتن و عکس پروفایلشونم گل و بلبله. بعد هی میان به به چه چه میکنن و لایک و شیر و این حرف ها...
منظورم این نیست که حتما همه باید زور بزنن بنویسن، نظر خوب بدن، نقد کنن یا هر حرفی رو بزنن فقط واسه اینکه یه چیز گفته باشن. میتونی وقتی میای پست وبلاگ رو میخونی حداقل یه سرفه بکنی بفهمیم اومدی. میتونی نامه بندازی بگی آمدیدم نبودید. میتونی نظر بدی که دفعه بعد اگه دلم خواست یاد بگیرم بهتر بنویسم، میتونیم تبادل اطلاعات کنیم و یکی خارج از گود این وسط یه چیز یاد بگیره از خوندنشون. آدم ها اصولا یا وقتی کسی ازشون نمیخواد نظر میدن یا فکر میکنن اگه نظر دادن حتما باید اعمال بشه و الا دوست ندارن نظر بدن.
یک سری خصوصیات اخلاقیم که باهاشون بزرگ شدم و به مرور خودم به اشتباه بودن بعضی هاشون پی بردم باعث شد به بعضی دوستی هام شک کنم. آدم دوست داشته باشه ولی اشتباه هاش رو بهش نگه... بعضی ها توجیحشون اینه که آدم به کسی میگه که خوب قبول کنه. ولی من میگم آدم واسه بهتر شدن "دوست" باید بجنگه...
اذیتم میکنن آدم هایی که فقط مصرف میکنن بدون اینکه خرج کنن.
مصرف گرایی به همه چیمون سرایت کرده. بلد نیستیم خودمونم خلق کنیم یا حداقل رواج بدیم. فقط بلدیم از دور مال بقیه رو استفاده کنیم و حواسمون هم باشه کسی به مال ما آسیبی نزنه.

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه


به فروشگاه لباس می روم. یک طرف لباس های مد روز با پارچه ها و طرح های جذاب برای جامعه امروزی، یک طرف لباس های گشاد بد ریخت و بد دوخت و جنس بدِ بدون طرح, شبیه یک کیسه ی با، یا بدون آستین. تاپ های طرح دار و جورتر به سلیقه ام همه سایز کوچک اند. از فروشنده سوال می کنم ببخشید این ها سایز بندی دارند؟ با دست به سمت تاپ های ساده ی بد اشاره می کند و می گوید سایز بزرگ فقط این ها را داریم!

آیا اضافه وزن داشتن )با تعریف الگوهای رایج سلامت) در این جامعه مساوی سلیقه و ذائقه ی خوب نداشتن هم هست که طراحان لباس وقت خود را برایش صرف نمی کنند؟ کسی که اضافه وزن دارد فقط نخی گشاد میل دارد بپوشد با چاپ پلاستیکی و تزئیین مونجوقی؟! هرچند که در جوامع امروز در بعضی ابعاد ضمانت سلامتی روح، همرنگی با جماعت است و به اصطلاح "رو مد" بودن. بدنت هم باید روی مد باشد نه فقط لباسی  که بر تن داری... آن هایی هم که تابِ تفاوت می آورند به این دلیل است که متفاوت بودن مد شده و باز رو مد هستند!

در سلف سرویس موسسه از آقای فروشنده سوال می کنم غذای امروز چیست؟ جواب می دهد قورمه سبزی و جوجه کباب. در حال فکر کردن به اینکه کدام را میل دارم با سکوت من به خودش اجازه می دهد مرا راهنمایی کند! "خانم به نظر من جوجه کباب برای شما بهتر است. کم چرب و کم کالری...!"

وارد مطب پزشک می شوم برای معاینه ی چشم جهت تمدید گواهینامه. پرنده پر نمیزند. منشی کتاب می خواند. دوست دکتر در یک عصر گرم تابستان حوصله اش سر رفته و از اتاق بغلی آمده در مطب او با هم گپ میزنند. وقتی من وارد می شوم به خودش اجازه می دهد همانجا بماند و نیازی نمی بیند بیمار را با پزشک تنها بگذارد!

 اولین سوال پزشک: دارو مصرف میکنی؟

من: خیر

پزشک: همینطوری "چاقی"؟!

من: بله...

پزشک: بشین! پاشو! سرت رو اونور کن! اینور کن! همینطوری "چاقی"؟

من: بله!

پزشک: رو پاشنه بیا! رو پنجه برو!

دوست بی کار پزشک: از بچگی "چاقی"؟

من: خیر!

پزشک: چشم چپت رو بگیر! حالا راستت رو.

می دونی بی ام آیت* چنده؟! (منظورش این است که بالاست)

من: بله.

چند تا تیک می زند به پرونده. به سلامت...

پزشک شخصی است که دسته بندی اضافه وزن را در طول تحصیل آموخته که بلد باشد به جای واژه ی "چاق" از اضافه وزن استفاده کند. برایم مثل این بود که یک متخصص ژنتیک به کودکی که "سندرم داون" دارد بگوید ژنتیکی "مونگولی"؟

 دوست پزشک مارا تنها نگذاشته. به خود اجازه می دهد جهت سرگرمی سوالی بپرسد و از ادبیات پزشک استفاده می کند. می گوید از بچگی "چاق" بودی؟

در جامعه ی حرام و حلال زندگی می کنیم. در جامعه ی گناه و ثواب. ولی تعریفی از "حرمت"  نشده. از کسب اجازه، در زدن و وارد شدن. همه جا قوانین و احکام خوب و بد را تعریف میکنند نه احساسات آدمی...

همه ی دنیا از تجاوز حرف می زنند. از نوع خیابانی و خانگی. آیا تجاوز فقط از نوع جنسی است؟ آیا فقط جنسیت حرمت دارد؟

"متجاوز" کیست؟ آن کس که به زورمی آید و اشغال می کند؟ یا آن کس که "حریم" نمی شناید. آن کس که "بی اجازه" می آید، نا خواسته. دعوت نشده. نفوذ می کند. با حضورش و کلامش و نگاهش و افکارش...

 نگاه اولین تجاوز است. افراد را دچار احساس ناامنی و در معرض بودن می کند.

جامعه ی ما دچار تجاوز لفظی است. الفاظ را به سمت هم پرتاب می کنیم. زخمی می کنیم و زخمی می شویم. راجع به تن و بدن هم نظر می دهیم بدون اینکه نظری خواسته شده باشد. راجع به اولین دایره ی شخصی هر فرد. راجع به شخصی ترین بُعد هر فرد بدون اجازه نه تنها نظر میدهیم بلکه تازیانه می زنیم. بدن حرمت دارد. انقدر که گاه خود فرد هم به برخی ابعاد بدنی خود دسترسی و آگاهی ندارد. دوستی می گفت دستگاه های پیشرفته ی پزشکی که داخل بدن را آشکار کرده اند هتک حرمت می کنند. راست می گفت. شاید بنا بود اسطوره و افسانه بماند... بدنی که حتی صاحبش اجازه ی دست اندازی به آن ندارد در معرض قرار می گیرد...

پزشک ها بیماران را چند تا چند تا کنار هم معاینه  یا مشاوره می کنند. اگر راجع به بدنت حرف می زنی حریم خصوصی و پرده لازم نیست تا زمانی که نیاز به معاینه نباشد! آدم هایی که برایشان فرقی نمی کند دستشویی صحرایی بروند و حائل بینشان با فردی که بیرون در انتظار است یک گونی باشد یا یک دستشویی ته حیاط با دیوار و در محکم. اتاق های پرو لباس دسته جمعی. رخت کن های بدون در... بدن با محرم و نا محرم از نوع مرد و زن تعریف شده نه از نوع دایره ی شخصی...

اولین یا بهتر بگویم  نزدیکترین حریم هر کس "بدن" اوست. بدن او با تمام تمامیتش. بدون اولیت بندی اجزای آن! اما به همان اندازه که شخصی است اجتماعی است. تو در تماس با محیط از وجود و ابعاد خود آگاه می شوی. محیطی پر از باد، باران، گرما، سرما، اشیا، انسان، دست، نگاه، بوسه، آغوش، درد، صدا، فضاهای بزرگ و کوچک، نرم، زبر و و و ... نسیم که میوزد تو را از پوستت آگاه می  کند...

اهمیت آن فقط در نظر خوب یا بد دادن نیست. موضوع آگاهی ای است که ما به دیگران از دیدگاه خودمان نسبت به وجودشان میدهیم و این کسب اجازه می خواهد. وقتی دوستی را بعد از چند سال با موی سفید می بینی و ناخودآگاه راجع به آن نظر میدهی شاید تو باعث شدی برای اولین بار متوجه گذر عمر و سختی های زندگی اش شود... شاید موی سفیدش را تا حال ندیده باشد. شاید خواسته باشد طوری موهایش را مرتب کرده باشد که دیگری نبیند... شاید اگر می دانستیم در تصوری که آدم ها از وجود خود دارند چقدر و چگونه موثریم اول کسب اجازه می کردیم. کسب اجازه از نوع کمی درنگ، از نوع بررسی حال و روز و نوع رابطه و شخص از نوع حفظ حرمت...  

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

حالم خوش نیست... شما چطور؟
یه عمر فکر میکردیم دیفالت آدم اینه که وقتی مغزش فعاله بیدار و شادابه و وقتی خسته میشه یه جورایی باطریش تموم میشه و غیر فعال میشه که خوابش میبره. حالا فهمیدیم که خواب یه پدیده ی فعال مغزیه و آدم واسه اینکه خواب بمونه و بیدار نشه مغز انرژی صرف میکنه و یه محوری (َARAS) تو مغز رو باید از قصد غیر فعال کنه و نگه داره که خوابت ببره.
حالا یکی به ما بگه دیفالت حس و حال آدم چیه؟ واسه خوشی دلیل میخواد؟ یا آدم ها دیفالتشون شاداب و خوشه وقتی از خواب پا میشن مگر اینکه یاد موضوع ناخوشی بیافتن یا یه موضوع خلقشون رو تنگ کنه. یا اینکه کلا عبوسیم و واسه لبخند زدن و شاد بودن باید انرژی صرف کنیم مگه اینکه موضوعی شادمون کنه؟
ها؟!
چیه جریان؟
دیدی لبخند زدن تو زندگی روزمره انرژی میگیره از آدم؟ دیدی تا شاداب نیستی از خودت میپرسی چته و غیر عادی میدونیشو و سریع سعی میکنی خوبی های زندگیتو به خودت نشون بدی بگی حواست باشه یه وقت کفران نعمت نکنی! تو به این دلایل باید شاداب باشی الان.
کدوم دیفالته؟

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه


به نظرم...
آدم ها یک "من"ِ ایده آل از خودشون در ذهنشون دارن و یه "من"ِ واقعی هم از آنچه هستن در دنیا وجود داره. آدم باید تلاش کنه آنچه که هست رو به آنچه که دوست داره باشه هر روز نزدیکتر کنه، به جای اینکه وقتش رو همش صرف بزرگ و بزرگتر کردنه من ایده آل ذهنش کنه و مرز بین واقعیت خودشو اون رو گم کنه یهو فکر کنه اونه. که اینجوری تا ابد درجا میزنه...
 
خیال حد مرز نمیشناسه و تو واقعیت رسوخ میکنه... یه جاهایی واسه گریز از دردِ واقعیت خوبه. همین که مرزش رو ندونی عبور ازش رو راحت تر میکنه و بدی هاش رو تو خودش کمرنگ میکنه. و یه جاهایی بده چون واقعیت رو پنهان میکنه و نمیذاره باهاش روبرو شی که درستش کنی.

۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

کادویی که کاغذش بس بود...


دوباره از اون مقطع های زندگیم شد که باید به خودم یه دور دیگه بگم "تو همینی. اینی که الان هستی" . نه اونی که قرار بود و میشد یا میخواستی باشی.
نه اینکه بد باشم. موضوع اینه که بعضی وقت ها تو برنامه ریزی هایی که کرده بودم گیر میکنم و با آنچه پیش اومده جلو نمیرم و بعد مجبورم یهو وایسم و به خودم بگم " الان اینم نه هیچ چیز دیگه" و خودم رو با احتمالات معرفی نکنم.
فقط نمیدونم چرا این "بعضی وقت ها" زیاد تو زندگی من پیش میاد. انگار چند سال یه بار دارم همین کار و میکنم. میریزم و دوباره از نو تصویر جدیدی از خودم تو ذهنم میسازم. دردم میاد ولی انگار کنده میشه راحت میشم . 

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

وقت هایی که روز گریه ام با حساسیت فصلی ام یکی میشود خیلی خوب است.
کسی کاری به کار حالم ندارد.
همیشه دلت نمیخواهد همه چیز رو با تلاش درست کنی و بشینی رو صندلی و دستت رو بذاری زیر چونه ات و با یه لبخند مغرور نگاه کنی و از نتیجه ی تلاشت لذت ببری. گاهی دلت میخواد بعضی چیزها هم از همون اول درست باشه و تو از دور بدویی شیرجه بزنی توش و بی دغدغه گی رو تجربه کنی...