۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

...والذین یدعون من دونه لا یستجیبون لهم به شی...
 
کسانی که جز او را میخوانند هیچ حاجتی را از خلق برنیاورند...
 
*رعد. 14

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

بعضی انسانها "حضور" دارند- وقتی که به جمع وارد می شوند، فضای جمع را تغییر می دهند، انگار که یکباره آهنربای حضورشان براده های ذهن و روان حاضران را مجذوب می کند و شکل و سامان ویژه می بخشد.
به نظرم مهمترین ویژگی "حضور" این است که فرد صاحب حضور می تواند موقف وجودی خود را که گوهرش ساختار عاطفی اوست، به حاضران منتقل کند. فرد صاحب حضور ساختار عاطفی پیچیده، غنی، و سامان مندی دارد، و تا درمی رسد عواطف اش ا...ز او می تابد و به روان حاضران می تراود، و حاضران، هریک به فراخور، روایتی از آن ساختار عاطفی را در روان خود بازسازی و بازآزمایی می کند. فرد صاحب حضور "برمی انگیزد"، یعنی خفته گنگی را در ما بیدار و گویا می کند. موقعیتی برای ما می آفریند تا جهان را از پشت پنجره او (ولو لحظه ای) ببینیم. این جابجایی در منظر وجود است که افقهای تازه بر ما می گشاید، جهان ما را فراخ می کند، و برای مان فضای تنفس می آفریند. در پرتو وضوحی که از روح صاحب حضور بر ما می تابد، سایه های درون مان یکباره می گریزد، و آن گنگ عاصی که در کنج درون مان بی تابی می کرد، یکباره می خندد. تجربه "حضور" تجربه "اشراق" است- در آمدن از تاریکی است. تجربه "حضور" تجربه "بیداری" است- برآمدن از خفتگی است. تجربه "حضور" تجربه "گویا" شدن است- رها شدن از گنگی است.
اما "حضور" با "بدن" در هم تنیده است. فرد صاحب حضور در طنین گرم صدایش، در حلقه اشکی که در چشمانش موج می زند، در خطوط موّاج سیمایش، در بی تابی دستان پرشورش، و در پیچ و تاب اندامش که گویی هر دم بر پای روح گریزپای اش بند می نهد- در موقعیت فیزیکی جسم اش- امر مجرّد را متجسد می کند.
ما دشوار بتوانیم جز از راه تن حضور را درک کنیم. و شاید این ویژگی در بدوی ترین تجربه های دوران نوزادی ما ریشه دارد که عاطفه را در خطوط چهره مادرمان و گرمای آغوش اش آموختیم. دیدن چهره، شنیدن صدا، بسودن پوست، بوییدن تن، بنیادی ترین راههایی است که ما را به جهان درون دیگری می رساند. این تجربه ای است که ما از دوران نوزادی و در رابطه با مادرمان آموخته و اندوخته ایم.
برای همین است که حضور پنهان در یک متن را فقط یک انسان است که می تواند صورت ببخشد و از خفا درآورد. خواندن شعر حافظ از دیوان او یک چیز است، شنیدن آن در آواز شجریان چیز دیگری است. این صدای انسانی است که آن متن را به حضور بدل می کند. و آیا این از جمله دلایلی نیست که مؤمنان را به قرائت قرآن خوانده اند؟ آیا قرائت متن مقدّس به صدای خوش چشیدن تجربه حضور پنهان در آن متن نیست؟ تراژدی زیست معنوی در جهان اسلام تبدیل حضور به متن بود. و چالش امروز ما تبدیل متن است به حضور.

آرش نراقی

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

موهای سفید...
لا به لای موهای مشکی...
تاوان حرف هاییست که نمی توان گفت...

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

حواست به زمان که باشد
کوتاه تر رنج میدهی
و طولانی تر هم رنج میکشی
چون "ثانیه" های رنج کشیدن و رنج دادن به حساب میایند.

شاید هم
حواست به زمان که نباشد
هر "لحظه" به وسعت ازل و ابد رنج میکشی
در بستری برای زمان. نه خودِ زمان. وسیع تر از زمان.
حس را باید تازه نگه داشت.
حس خوب را جان داد
و حس بد را تازه تازه از بین برد
غبار زمان بر هیچ چیز با ارزش نیست
ارزشِ گذرِ زمان اما, عمق میدهد
شاید حتی به درد.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه


از قدیم گفتن آدم هرچی رو نداره دلش میخواد و فکر میکنه خیلی چیز مهم و بزرگیه. آدم ها هرچی نیستن رو ارزشمند میدونن و در آرزوشن و برای رسیدن بهش یا شدنش یا داشتنش یا نزدیک شدن بهش تلاش میکنن.
ولی گاه آنچه داری, همون ارزشه. گاه آدم باید جذب داشته ها و مشترکات بشه یا تحسین و تقدیرشون کنه.
گاه باید اونی که هستی و تجربه کردی و میدونی چیه و آوازِ دهلِ از دور شنیده نیست رو ارزش نهاد یا به دنبالش گشت. هم در خود هم در دیگری. همیشه اونی که نیستی و دوست داری باشی بهتره نیست. بعضی وقت ها باید اونی که هستی رو باشی و دنبالش هم بگردی.
آدم ها تو روابط اجتماعی فکر میکنن هرکی دانشش از اون ها بالاتره, هرکی تحصیلاتش بیشتره, هرکی تجربیات بیشتری داری از اون ها سر تره. یا میخوان جای اون باشن یا باهاش باشن یا افتخار معاشرت و رفاقت باهاش رو داشته باشن.
در روابط خصوصی هم همیشه دنبال یکی میگردن اونی که ندارن رو بهشون بده و اون ها رو "کامل" کنه و بهشون آنچه بلد نیستن و یاد بده و و و... ولی گاهی آدم باید دنبال یکی مثل خودش بگرده و جذب مثل خودش بشه. آدم گاهی لازم داره یکی فقط "آینه گیش" رو بکنه. لازم نیست از تو بالاتر و بهتر باشه. همین که خودت رو به خودت "خوب و درست" نشون بده بسه. هم بدی هات رو میتونی بهتر ببینی و عوض کنی. هم خوبی هات رو بهت نشون بده که از آنچه هستی لذت ببری. از خوب بودن و از دوست داشته شدن خوبی هات.
یکی مثل خودت بهترین آموزگارت برا بهتر شدن و بهترین انرژی برای اعتماد به نفسته. نه لازمه یکی بالاتر باشه که یادت بده بدی هات یادت بره. نه لازمه ازت پایین تر باشه که با به به و چه چه و مقایسه و بالاتر بردن تو بهت اعتماد به نفس بده.
آدم تو زندگی سکوی پرتاب لازم نداره.
"آینه" و "نور" لازم داره.
درونت و راهت که روشن بشه, خوب راه میری...

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

همه ی آدم های جهان "پایش که بیافتد" خارق عادت عمل میکنند و فراتر از خود میروند.
زندگی همین روزمره است. نه اتفاق های خاص.
مهم این است که در روزمره چگونه عمل میکنیم و چقدر فراتر از مرزهای خود و دیگری قدم برمیداریم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

"زنده" گی ...

زنده...

"زنده" که باشی "زنده" گی میکنی...
جواب میدهی
عکس العمل نشان میدهی
مثل گلی که از تو آب و از خورشید نور میگیرد و در جواب"ت" و "برایت" رشد میکند. بزرگ میشود...
زنده که باشی خراب میشوی
درد میکشی
بزرگ میشوی
لبخند میزنی
اشک میریزی
ذوق میکنی
قلب زنده است. جواب که میخواهد بدهد تند می تپد.
دل میلزد... گاه از درد, گاه از عشق...
کودکی که به زبان درازی ات لبخند میزند... کودکی که تقلیدت میکند... کودک هنوز زنده است.
این دنیا گاه آدم را میکشد...
موها سفید میشوند. موها زنده اند. آن ها به سختی, پاسخ میدهند...
یکی از دندان هایم سیاه شده. به دندان پزشک رفتم. گفت سوراخ شده...
یادم افتاد همان دندانی است که حالت و شکلش همیشه باعث میشد شیرینیجات بر رویش گیر کنند و بمانند...
دندان "زنده" بود.
عکس العمل نشان داد.
خراب شد و حرفش را زد...
بدن زنده است.
آن را مصرف نکنیم
با او مثل "زنده" ها برخورد کنیم.
آدم های "زنده" دردشان میاید.
مثل آن هایی که دردشان میاید برخورد کنیم
دل کبود میشود...
نرم باشیم
با تن...
با روح...
شاید باید طبیب شفا بخشِ هم بود, تا واکسن تب زای مقاوم کننده...

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

دیدی لازم داری ولی تحملش سخته؟
دیدی راسته ولی قبولش سخته؟
دیدی باید ولی انجامش سخته؟...
امروز راننده ی تاکسی از غصه تعریف میکرد که پسر خاله اش دیشب به او شیشه تعارف کرده و اصرار کرده که یک شب هزار شب نمیشود و میگفت که هرکسی که معتاد شود اول کسی که بارخواست میشود و مردم پشت سرش حرف میزنند پدر و مادرش است. میگفت من اگر دیشب خودم بلد نبودم مبارزه کنم و از این موضوع اجتناب کنم هیچ ربطی به پدر و مادرم نداشت. مادر بیچاره ام من رو فرستاده پیش پسر خاله ام. چه کسی معتمد تر از او...

میگن آدم تا 7 سالگی کل شخصیتش شکل میگیره و بسته میشه.
خیلی از ماها تو یه مقطعی از زندگی یا مقاطع سنی از خانواده امون میکَنیم و دوری میکُنیم و خیال میکنیم همین تفاوت با اون ها یا سعی بر به تعبیر خودمون "فراتر" رفتن از آنچه میتوانستیم در آن خانواده ها بشیم, باعث شده به جاهایی که دلمون میخواسته یا اونی که الان هستیم برسیم و بهش افتخار میکنیم. به نظرم آنچه از خانواده گرفتیم خاصیتش مال زمانیه که یادمون نمیاد و همین در ما نهادینه اش میکنه. زود بودنش باعث فراموشی و همین فراموشی باعث انکارش میشه. زود بودنش. صاف و صادق بودنش. اینکه از قنداق شروع میشه. از یک بو. از یک روسری. از یک نگاه. از یک لبخند. از یک چشم غره. از یک جایزه... اینکه انقدر زوده که هنوز دست نخورده است و تصمیم گیری شده نیست... کلاس درس همیشه دفتر و کتاب نمیخواد. میز و صندلی و نویسنده ی بزرگ نمیخواد. آنچه که خیلی جاها پایه ی شخصیتمون رو بسته و بهمون جسارت فاصله گیری از حتی "خودش" رو داده, از سر سفره هایی و قصه های وقت خوابی و حتی کتک هایی که خردیم یاد گرفتیم و یادمون نمیاد...

ریشه ی انسان از "نَسَیَ" هست...

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

از اون موقع که یادم میاد برام دلیل اینکه یکی بهم نزدیک میشه یا دوستم داره یا تحسینم میکنه مهم بود. صرف اینکه آدم جذابی باشم یا تحسین برانگیز خوشحالم نمیکرد و بهم اعتماد به نفس نمیداد. دلایلش مهم بودن و هستن. اگه برای چیزی که برای خودم ارزش یا خیلی مهم نیست مورد تحسین واقع میشدم, حتی اگه چیز مثبتی بود, خوشحالم نمیکرد یا از اون آدم ها دوری میکردم.
این روز ها از این ور و اونور و همه ور همه اش خبرهای دزدی و خفت گیری و تجاوز و آزار و اذیت و نا امنی میشنوم و اینکه مردم دنبال راه چاره ان و دست به هر راهی میزنن که امنیت خودشون و خانواده هاشون رو بالا ببرن. به قیمت حتی بیرون نرفتن از خونه!
پدر و مادر ها و همسر ها نگران تر از همیشه....
نمیدونم اون موقع که والدین از بچه هاشون میخوان قبل از تاریکی خونه باشن یا اون موقع که همسری نمیذاره خانمش از خونه پاش رو بذاره بیرون به خاطر اینکه خطری تحدیدش نکنه چقدر نگران اینن که مورد آزار و اذیت ارازل و اوباش و تجاوز جنسی و جسمی و روحی قرار نگیره و چقدر نگران اینن که کسی ازش خفت گیری نکنه و کیف و پول و وسایل گرون قیمتش رو ندزه یا چقدر نگران اینن که تو رانندگی حادثه براش پیش بیاد و و و.
همه جوره نگرانی رو میفهمم و بهشون حق میدم. همه جوره.
 ولی اینکه تابوهای اجتماعی ما باعث بشن پدر و مادرت یا شریک زندگیت بیشتر نگران ننگی باشه که با مورد تجاوز قرار گرفتن تو به خودشون و بچه اشون چسبیده میشه یا تو بهترین حالت بیشتر نگران ضربه ی روجی و روانی ای که میخواد به بچه اشون یا خودشون یا همسرشون در اثر این حادثه وارد بشه باشن در مقایسه با اینکه تصادف کنی و جونت رو از دست بدی, ازت دزدی کنن و آزارت بدن یا یه بلایی از این جنس سرت بیاد برام آزار دهنده است.
منم تو این جامعه مخصوصا به عنوان یه دختر یه عمر با این دغدغه ها چه در خودم چه از سوی اطرافیانم بزرگ شدم و حتی تفاوتش رو میدونم...
ولی اون روز که پدر و مادرم بهم نشون دادن نگران تنهایی و دلتنگی منن نه اینکه دزد بزنه به خونه ام, اون روز که بهم نشون دادن نگران مریضی و تصادف و حادثه هایی که ممکنه برام پیش بیاد و اذیتم کنه هستن نهه بلاهایی که ممکنه سرم بیارن... اون روز فهمیدم که "من" و تنها "خودِ من" براشون مهم ام, نه آنچه جامعه بهشون یاد داده. حتی اگه نگران همه جوره اش بودن به من خوب نشونش دادن. وقتی اون ها مراقب روح من هستن خودم مراقب نه تنها روح و جسم خودم بلکه اعتماد اونها خواهم بود.
روزی که دوستی بهم گفت فلان لباس رو نپوش چون بهت نمیاد, نه چون من دوست ندارم یا چون جامعه نمیپذیره, اون روز نظر خودم رو به من هدیه کرد... من هم آنچه او میخواست رو بهش هدیه کردم... تقابلی از جنس دوست داشتن و اهمیت واقعی نه تقابلی اکتسابی!

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

در کتابی* راجع به آدم های (نمیگم بیمارهای) چند شخصیتی میخواندم و اینکه چطور شیفت شخصیتی آن ها با خود علاوه بر تغییرات روانی ویژگی های فیزیولوژیک متفاوتی به همراه می آورد. آن ها ممکن است در یک شخصیت خود دچار بیماری خاصی باشند و در شخصیت دیگر خود سالم. حتی ممکن است در یک شخصیت چپ دست و در شخصیتی دیگر راست دست باشند...
از "او" پرسیدم اگر چند شخصیتی بودی خودت رو درمان میکردی؟
گفت نه! که البته جواب خودم هم همینه...
گفت همه ی ما به نوعی چند شخصیتی هستیم حالا با غلظت های متفاوت و تو موقعیت های مختلف از خود همیشگیمون فاصله میگیریم.
راست میگه.
سوار تاکسی شدم. پیرمرد محترمی به نظر میرسید. چند دقیقه نگذشته بود که یه تماس تلفنی با یه خانمی گرفت که از لحن صحبت کردنش و ناز و نوازشش به نظر میرسید با دخترش که عاشقانه دوستش داره و قربون صدقه اش میره حرف میزنه.
محبتش تو ذهنم ادم محترم تریش کرد.
چند لحظه بعد میخواست تغییر مسیر بده که ماشین بغلیش که مرد میانسالی بود نذاشت و یه تیکه بهش انداخت...
چنان دعوایی سر گرفت. چنان الفاظی رد و بدل شد. چنان حرکاتی صورت گرفت که تو عمرم ندیده بودم! انقدر که بودن هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و وسط ترافیک اتوبان پیاده شدم...
راست میگه
آدم ها حالت عادی بدون اینکه بیمار تلقی بشن هم چند شخصیتی اند.
ولی به نظرم فاصله و تفاوت میان شخصیت هایی که از خودت نشون میدی خیلی مهمه.
فاصله اشون زیاد شده و سرعت transition به شخصیت جدید در حد میلی ثانیه!
اینجور آدم ها ترسناکن واسم.
راسشون کدمومه؟
به نظرم عادی رفتار کردن در شرایط عادی و ایده آل اصلا نشانه ی سلامت روان نیست.




 * جهان هولوگرافیک
نویسنده: مایکل تالبوت
ترجمه: داریوش مهرجویی