۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

امروز راننده ی تاکسی از غصه تعریف میکرد که پسر خاله اش دیشب به او شیشه تعارف کرده و اصرار کرده که یک شب هزار شب نمیشود و میگفت که هرکسی که معتاد شود اول کسی که بارخواست میشود و مردم پشت سرش حرف میزنند پدر و مادرش است. میگفت من اگر دیشب خودم بلد نبودم مبارزه کنم و از این موضوع اجتناب کنم هیچ ربطی به پدر و مادرم نداشت. مادر بیچاره ام من رو فرستاده پیش پسر خاله ام. چه کسی معتمد تر از او...

میگن آدم تا 7 سالگی کل شخصیتش شکل میگیره و بسته میشه.
خیلی از ماها تو یه مقطعی از زندگی یا مقاطع سنی از خانواده امون میکَنیم و دوری میکُنیم و خیال میکنیم همین تفاوت با اون ها یا سعی بر به تعبیر خودمون "فراتر" رفتن از آنچه میتوانستیم در آن خانواده ها بشیم, باعث شده به جاهایی که دلمون میخواسته یا اونی که الان هستیم برسیم و بهش افتخار میکنیم. به نظرم آنچه از خانواده گرفتیم خاصیتش مال زمانیه که یادمون نمیاد و همین در ما نهادینه اش میکنه. زود بودنش باعث فراموشی و همین فراموشی باعث انکارش میشه. زود بودنش. صاف و صادق بودنش. اینکه از قنداق شروع میشه. از یک بو. از یک روسری. از یک نگاه. از یک لبخند. از یک چشم غره. از یک جایزه... اینکه انقدر زوده که هنوز دست نخورده است و تصمیم گیری شده نیست... کلاس درس همیشه دفتر و کتاب نمیخواد. میز و صندلی و نویسنده ی بزرگ نمیخواد. آنچه که خیلی جاها پایه ی شخصیتمون رو بسته و بهمون جسارت فاصله گیری از حتی "خودش" رو داده, از سر سفره هایی و قصه های وقت خوابی و حتی کتک هایی که خردیم یاد گرفتیم و یادمون نمیاد...

ریشه ی انسان از "نَسَیَ" هست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر