۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

دستکش آبی

"دستکش آبی"

بابا از سرما و خستگی دور چشمش رو چروک کرده بود
دخالتی نمیکرد
ولی واسش مهم بود...
اون خواسته بود بخرن
دختر کوچولو یاد نگرفته بود چیزی میبینه بخواد
چشم های مشکی و براقش نگران بود
خوشحال نبود
به دستش با ذوق نگاه نمیکرد
به چشم های مرد, غریبه نگاه میکرد
دست فروش کنار پیاده رو به زور داشت دستکش رو میکرد تو دست دختر کوچولو
"خوبه"؟!
نگران بود نخرن
با چشم هاش ذوق نشون داد که دختره خوشش بیاد
دختر کوچولو خیره شده بود و ساکت بود
بابا جون نداشت نظر بده. خسته بود
میخواست دست بچه گرم باشه فقط
نداشت که واسه خوشحال کردنش بخره
چشم های بچه نگران بود
شهر شلوغه
عادت نداشت دستش تو دست کسی غیر باباش باشه
همیشه مال آبجی بزرگه رو پوشیده بود
بوی جنس نو غریبه بود
همه چی همیشه از تو بقچه ی مامانش میومد
نه از دسته یه آقاهه
نگران پولشم بود؟
سنش نمیخورد بدونه خستگی بابا از چیه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر