۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

با من از درد مردم نگو!

با من از فقر حرف نزن!

با من از بی کسی
با من از دست های بیرون مانده از زیر خاک نگو!

با من از زمینی که لرزید
با من از دلی که گریید
با من از گریه های کودک های بی مادر
با من از ترس کتک های پدر
با من از کودکان کار
با من از رگ پدر
با من از سرنگ مجانی چاره ی پیشگیری انتقال
با من از آمار ایدز و مرگ از بی پولی برای دیالیز
با من از عکس های دست جمعی بخیه روی پهلوی مردم جای فروش کلیه
با من از رفع احتیاج از تو صندوق صدقات با میله و آدامس
با من از زنان خیابانی
با من از مشکلات روانی
با من از کودکان سقط تو سطل های زباله ی بیمارستان
با من از فهمیده نشده های توی تیمارستان
با من از پرواز کودک بیمار روی دست پدر جلوی صندوق بیمارستان
با من از سرهنگ بازنشسته راننده ی تاکسی
با من از کتک هایی که تو بچگی به خاطر گم شدن خوردی
با من از ترس از تنهایی
با من از انتخاب نشدن
با من از احتیاج به آغوش کشیده شدن
با من از دیده نشدن
با من از فریادهایی که مردت سرت زد
با من از ترس از نزدیک ترین کس زندگیت
با من از غربت شب عروسیت
با من از لوازم التحریر قشنگ هم کلاسیت
با من از فهمیده نشدن
با من از زندگی سیر شدن
با من از کیلومتر ها پیاده رفتن از سر بی پولی
با من از تغییر مسیر از جلو رستوران ها به خاطر هوس بچه ات
با من از خجالت بی پولی شب عید
با من از پدر و مادر های تو خانه ی سالمندان
با من از جوونی که سر پیرش فریاد زد
با من از بچه ای که مادرش رو کتک زد
با من از نیازهای جسمی برآورده نشده
با من از نیازهای روحی گم شده
با من از خجالت
با من از اعتماد به نفس گدایی شده
با من از حق های داده نشده
با من از خونِ آدم رو لباس باتوم به دست ها
با من از خارج رفتن وطن پرست ها
با من از جانبازهای تو آسایشگاه
با من از درآمد آرایشگاه
با من از حرف های زیادی 
با من از غیبت
با من از دروغ
با من از یاد نگرفتن و یاد ندادن
با من از فقر فرهنگی
با من از کتاب های نخوانده 
با من از سن شروع سیگار
با من از ادعا
با من از ریتم حمیرا تو نوحه ی آدم بزرگا
با من از مردی که فهمیده نشد
با من از زنی که دیده نشد
با من از دانستن و ندانستن
با من از خواستن و نخواستن
با من از دیدن و ندیدن
با من از سردرگمی
با من از انتظار
با من از اضطراب
با من از امنیت
با من از تعریف شکست و پیروزی
با من از احساس های نا معلوم
با من از آموزش مردم...

نگو!


من سال ها و لحظه هاست سرم را به درد آن ها میکوبم که تنهایی ها و غربت خودم از یاد برود.
والا خیلی وقت بود برگشته بودم به آغوش مادرم...
دلت که درد گرفت, میگذاری زندگیت هم درد بگیرد.

با من از درد مردم نگو...
گاه اگر خواستی خودم را به من یادآوری کن.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر