۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

دلم میخواست رو سر در مطبم بنویسم:

اگه باور کردی مریضی, پیش من نیا. هروقت فکر کردی این وصله ها به تو نمیچسبه و اومدی بِکَنیش بیا تا جایی که توان دارم کمکت میکنم.

اذیتم میکنن آدم هایی که میگن:
 من فلان مریضی رو "دارم".
 من فلان بیمار "هستم". 
اگه پذیرفتی که هستی, میشی و میمونی. اگه حس کردی نیستی و از تو جداست شاید بشه کاری کرد.

میدونم نمینویسم. ولی دلم میخواست بدونن.

اگه از وجود تو اومده که مال تو هست و عین یه آشنا باید باهاش برخورد کنی و با جون و دل بخریش. حتی در طول درمان. اون هنوز عضوی از تو هست. غریبه نیست. درد بخشی از احساس ماست. مثل بویایی. مثل بینایی. مثل شنوایی...
اگرم اینطوری بلد نیستی که پس از تو نیست و بکن بنداز دور. خودت رو باهاش تعریف نکن. نذار باهاش یکی شی. یکی شی غالب میشه و اون تورو تعریف میکنه.

اگرم هیچ کدوم از این ها رو بلد نیستی باز هم بیا توو من یادت میدم :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر