۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

از ایران می آیم....
از تهران
از زمستانش که درد شهر استخوان هایت را بیشتر می سوزاند
از مردمی که دیگر سرما را بهانه ی سر در لاک خود فروکردنشان دارند
به هم نگاه نمیکنند جز از سر کنجکاوی
همه جا قهوه ای و سیاه و طوسیست, الی روسری گل گلی کوچک دختر دستمال کاغذی فروش و کلاه کاموایی پسر فال فروش
مغازه دار ها اگر لباس گرانتر از آنچه آن ها می فروشند تنت نباشد تحویلت نمیگیرند
برخی پوتیین های گران قیمتشان را با فرش علائ الدین اشتباه گرفته اند. خیال میکنند از زمین فاصله دارند.
مردم سلام نمیکنند
محکم دست نمیدهند
گرانیست. حتی در خرج کردن احساسات.
به باعث و بانی اوضاع ناسزا میگویند. باعث و بانی کیست جز ما؟
از کار میزنند. از محبت بیشتر.
شهر خودت در مقایسه با جهان, خانه ی توست در مقایسه با شهرت. در شهر خودت که قدم میزنی و نگاه خانم بازرس کنار ون نیروی انتظامی دلهره ای در تو ایجاد میکند که گویی در خانه ای و نگرانی پدرت به تو تجاوز کند. در خانه ی خودت دلهره را تجربه میکنی. به کجا باید پناه برد؟
از تهران آدم
نمیخواستم برگردم ولی.
دلم ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر