۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

اه اه....
ساعت کلی دیر. از مهمونی اومدم گرسنه امه. غذا میل دارم. ولی برنج ندارم. خوابم هم میاد حال ندارم درست کنم و صبر کنم واسه آماده شدنش. در همین حین که تصمیم گرفتم یه موز بخورم و رضایت بدم ولی به خودم داشتم میگفتم که فایده نداره و چقدر "غذا" میل دارم، در یخچال رو باز میکنی که موز برداری میبینی ماکارانی داری و کلی حرص میخوری بدتر. ماکارانی داره بهت میگه بیا! مگه نگفتی غذا میل داری؟ بی خبر از این که چی؟! غذا فقط یعنی "برنج". یک درصد هم اگه میخواستم خودم رو راضی کنم بیدار بمونم تا آماده شه ماکارانی بیخودی خودش رو انداخت وسط و لوس کرد که من غذا ام و دیگه حق نداری. منم با یه موز می خوابم که حالش گرفته شه.
ولی چه فایده که فردا هم این ماکارونی خاک تو سر نمیذاره کوکوسبزی با سیر جونم رو درست کنم و راحت از کنارش تو یخچال سالاد کلم جونم رو بردارم و با کوکوم بخورم.
اه اه اه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر