۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

خسته ام و بارون همه جانم رو ضربه زده. چتر ها تنهایی باز نمیشن...
اومدم خونه. چراغ رو روشن نمیکنم. بذار نور چشم ابرها رو نزنه.
پنجره رو تا بی نهایت باز کردم نفسم هوایی بخوره.
میرم زیر پتوم تا دستی به صورتم بکشه.
خسته ام. بارون همه جونم رو ضربه زده. با صداش ازم دلجویی می کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر