۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

دلم برا بدن بیچاره ام میسوزه. انقدر بی خوابی و فشار کشیده که دیگه وقتی دو ساعت خواب بهش میدی به جای یک ساعت و نیم، شاد میشه. 
امروز زودتر از دانشگاه اومدم. گفتم 5 تا 7 بخوابم که تا صبح بیدارم. 6 یهو بیدار شدم ناخودآگاه. بدنم دیگه خوابش نمیومد بیچاره. انگار که به حداقل راضی شده. وقتی دیگه لازم نداره بیشتر بهش میدی وجدان درد میگیره. حتی وقتی هنوز دیر نشده و وقت دارم برا استراحت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر