۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

حالم درد میکنه
رفتم یه دور تو آشپزخونه زدم دوباره ناخودآگاه نشستم پای کامپیوتر، تا ننویسم حالم جا نمیاد. نوشتنم میاد ولی هیچی ندارم واسه نوشتن.
نمیدونم فقط همینو کم داشتم یا واقعا همینو کم داشتم.
یه جرقه. زنده ولی دربه درت میکنه. می فهمی چقدر میخوای و نداری. یادت می افته چی کم داری. نمیدونی از جرقه بودنش ناراحت شی و بگی فقط "بدیدی و مشتاق تر شدی" یا خوشحال بشی و بگی همین بس بود که بهت نشون بده هنوز هم زنده ای هنوز هم در به در خیال پردازی های نوجوونیتی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر