۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

من حتی چپ دستم

یه زمانی بود خاص بودن و فرق داشتن با جماعت واسم لذت بخش بود، واسه یه سری هاش تلاش می کردم یه سری هاش هم مال طبیعتم بودم. یه روز به خودم اومدم دیدم تمام زندگیم درگیر این بودم که خودم رو تو جوامعی که باهاشون فرق داشتم جا کنم و اون ها رو شبیه خودم کنم چون اعتقاد داشتم راه درست مال منه. وقتی فهمیدم خسته شدم و تنم از همه فشار ها و ضربه هاش کبوده یه بار خواستم برم یه جای آروم همرنگ جماعت یه مدت زندگی کنم. جایی که جدید و انرژی گیر و ریسک دار نباشه. جایی خلاف چیزی که همیشه دنبالش بودم.  خلاف جا و ایده هایی که بهم امید می بخشید که من مثل بقیه مرده نیستم و دارم زنده گی می کنم و زنده ام. ولی این بار که به خواست خودم می خواستم  عادی و بی دقدقه بودن رو انتخاب کنم باز هم روزگار و دست کائنات به سمت طبیعتم هولم داد. تا حالا فکر میکردم همیشه خودم انتخاب کردم که ساییده بشم ولی این بار دیدم زاده شدم برای این تفاوت ها و تنش ها و راه فراری ازشون ندارم. تسلیم شدم. باورم نمیشد خودم نخوام ولی باز به سمتشون هدایت بشم. انگار که باهاش زاده شدم. تسلیم شدم وقتی دیدم داره راهو بهم نشون میده. میدونستم دارم با خلقتم مبارزه میکنم ولی فکر میکردم همیشه اشتباه من بوده و بیماری تفاوت داشتن داشتم. نمیدونستم شاید وظیفه ام بوده و شاید خلقتم می گفته و تایید میکرده. 
هولم داد، حتی هدایتم نکرد.

۲ نظر:

  1. modatha pish etefagi webloget ro peyda kardam. weblog khobi dari. in post ham besiar ziba bood

    پاسخحذف
  2. ممنون :)
    پس ناشناس نظر نذار

    پاسخحذف