۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

روزی آواز خواهم خواند...

خیــا ل روسریت مثل بـــــا د می بردم
روسری خوانـــی
آهنگساز و نوازنده:بابک رچبی و سینا فرزادیپور
سارا حمیدی خواننده
رسول آزادوار خواننده
نوازنده و همخوان مریم صمیمی
شاعر: محسن آزادی
گروه نوژان نو

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

کلا اعتقاد دارم حس هات رو باید بگی. حرف هات رو باید بزنی. از مردم تعریف کنی و بذاری اعتماد به نفسشون شکل بگیره. اگه کسی رو دوست داری و بهش نگی حروم کردی. اگه از کادوی طرف خوشت نیومده و بگی خیلی قشنگه دروغ گفتی. کلا نباید دم مرگ کوله باری از حرف ها و حس های چروکیده رو با خودت بکشی.

ولی همه حرفی رو نباید زد.  پرده دریه. حتی بعضی جمله های ساده. حرمت بعضی حس ها به نگفتنشه. تو فضا پخش باشه حسش کافیه.

یاد گرفتم از رفلکس هایی از بدنم که بهم نشون میده قلبم و روحم زنده است احساس گناه نکنم.
فقط حیا لازمه که پاک بمونه.




چیزی که یاد گرفتم این روزها دارن ازش حساسیت زدایی میکنن و جاش رو با جسارتِ در توجیه خجالت پر میکنن.

نگاه که مطلاقی شد قدمگاه خیلی چیزهاست. خوب یا بد.
تو چشم کسی نگاه نمیکنم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه


روز اول که سپردند به استاد مرا...
دیگران را خرد آموخت مرا مجنون کرد


آدم ها!
قسم به هرآنکس که به او اعتقاد دارید, من نه با خودم رو دربایستی دارم, نه زندگی من و انتخاب هایم به کسی مربوط است که از ابراز افکارم بترسم.
پس بدانید که ابراز نارضایتی از اوضاع لزوما دلیل نارضایتی و پشیمانی از انتخاب نیست. فرق من با شما این است که من برای تحمل کردن غر میزنم و شما با حلوا حلوا کردن دهان خود را شیرین میکنید. و هیچ کدام اشتباه نیست.

میفهمی چی میگم؟

من عادت دارم همیشه خودم رو و یه حرکتی که ازم سر میزنه رو بشناسم و بدونم از کجای شخصیتم نشات گرفته.
الان که مجبورم به خاطر شرایط جامعه ای که توشم خود واقعیم نباشم اصلا از خودی که هستم راضی نیست. نه چون خودم نیستم یا تظاهر میکنم و از این حرف ها بلکه به خاطر اینکه غیر از ورژن اصلاح شده ی خودم بلد نیستم آدم خوب دیگه ای باشم. نه اینکه خودم آدم خوبیم. یعنی اینکه اگه خودم باشم انقدر خودم رو میشناسم که بتونم انتقاد و اصلاح و کنترل کنم و ورژن بهتری از خودم باشم. ولی وقتی خودم نیستم اصلا بلد نیستم یه آدم خوب دیگه باشم. آدمی که ایده آلم نیست دارم جلوه میکنم و این اذیتم میکنه.
از اون موقع که یادم میاد عادت داشتم وقتی حالم بده, نگرانم, فکرم مشعوله, سر دو راهیم یا هرچیز دیگه همه چیز زندگیم رو بزنم رو pause دو ساعت چهارزانو بشینم رو تختم بهش فکر کنم, رفع و رجوع کنم یا حداقل تکلیف خودم رو با خودم و مواضعم معلوم کنم برم سراغ زندگیم. و واقعا جواب میداد. کلا موضوعی که موضع خودم رو با خودم در موردش روشن نکرده باشم نداشتم. این از این. و ای خوشا اون روزها که سرعت زندگیم چنین اجازه و زمانی رو بهم میداد...
در هر صورت (دارم سعی میکنم فارسی رو پاس بدارم و نگم Any way  ولی خود اونهایی هم که چنین ادعا و آموزشی دارن میدونن حسش یکی نیست)
خلاصه...
الانم که زندگیم اجازه و فرصت pause بهم نمیده با این حال وقتی حالم بده یا میبینم یه گوشه ذهنم درگیره و با سرعت زندگیم باهام حرکت نمیکنه یه post-it-note برمیدارم و دغدغه هام رو مینویسم روش ببینم به چی مشغولم و بلافاصله بهتر میشم. قدیم تا حل نمیشد نگران بودم ولی الان به جایی رسیده که کلا هم زمان چند تا حل نشو رو باید با خودم بکشم. حداقل لیستشون تو خودآگاهم فعال باشه و دلیل نگرانی هام رو بدونم, کمتر استرس میگیرم. آدم ندونه واسه چی نگرانه فک میکنه خیلی بزرگه. لیست رو که یادش بیاره و یه تخمین به میزان درصد قابل حل بودن یا زمان حل شدنش دستش باشه راحت تر اولویت بندی دغدغه هاش رو میکنه. نه اولویت بندی رسیدگی بهش, بلکه میزانی از دغدغه اش که قراره به خودش اختصاص بده.
خلاصه که همیشه سعی کنید بدونید واسه چی نگرانید. خوبه

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

دلم نمیخواد متوسل به کسی بشم و حالم خوب شه. دلم میخواد برگردم و خوب شه.
ساکت باشی خدا یادش میره انگار.
شخصیت آدم ها تو چهره اشون داد میزنه. حالا ببین کی گفتم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

کاملا خصوصی

شاید وارد یه دنیای بزرگ تر شدم که دنیای ذهنیم و آرزوهام برام کوچیک شدن.
شاید سختی هام بزرگ تر شدن که تحملم برام کوچیک تر شده.
وسعت روحی که حس میکردم دارم دیگه ندارم.
زیاد دلم تنگ میشه و دلتنگی میکنم.
خودم پیش خودم کوچیک شدم.
شب و روزم داره با نارضایتی و وجدان درد میگذره.
به همون اندازه که اونی که دارم و میخوام ، نمیخوامش.
هرگز فکر نمیکردم تو زندگیم به جایی برسم که از کیفیت زنگیم راضی نباشم.
حس میکنم افتادم تو زندانی که خودم درش رو قفل کردم و کلیدش رو قورت دادم.
اونی که میخوام و دارم و بهم خوش نمیگذره.
مهم نیست که آینده اش قرار خوب بشه شاید. مهم اینه مسیرش رو قلبم جای کبودی میذاره. کبودی هایی که بعد ها از صدای قهقه هات و وسعت لبخندت کم میکنه.
اولین باره بلد نیستم شرایط رو تغییر بدم و میدونم که نه میخوام نه میتونم ادامه اش بدم.
میترسم از اون روزی که دیگه نکشم و نخوام ولی نتونم کارش هم بکنم.
خیلی وقته واسه چیزی ذوق نکردم.
این ها همه واسه من علائم خطره وجود زنگییه که نمیخوام داشته باشم.
باید توکل کرد؟ به کی؟ چطوری؟
بعضی ها داد که میزنن دردشون کمتر میشه. من از اون هام. بلد نیستم ساکت باشم ببینم چی میشه.
دیگه حتی "خدایا کمکم کن" حالم رو بهتر نمیکنه.
همه ی آدم هایی که یکی رو دوست دارن و واسشون مهمه صد سال هم که به پاش بشینن و بی محلی هاش رو تحمل کنن آخرش انتظار یه اشاره ازش دارن که ادامه بدن. کو اونی که زور میزنم با توکل بهش ساکت شم؟
اگه نشونه هات هست و من نمیبینم باید به زبون من حرف بزنی غیر این مسخره است.
نگران اون لحظه ای هم که دیگه نکشم ولی راه چاره ای هم واسش نباشه.
یک جمله هم واسه اون هایی که نمیدون چی میگم: کیفیت زندگیم رو شاید نکشم دیگه ولی نه اونی که خواستم و الان دارم و هرگز تغییرش نمیدم.
دور نیست اون لحظه.
دور نیست.....
اصلا میل ندارم با خدا پیغمبر و توکل و دعا این دفعه تمومش کنم.
نمیدونم به کی و چی باید چنگ زد.
حالم خوب نیست.
بلدی راضیم کنی؟ یا بازم میخوای به اونی که خواستم یه مدل دیگه تغییرش بدی بگی خودت خواستی؟

خیلی وقته ذوق نکردم. طعمش یادم رفته.
بعضی ها با اینکه آدم های مهمی هستن ولی آروم و بی سر و صدان تو زندگی و ذهن بقیه.
طرف لیسانسش تموم میشه.
میشینه واسه ارشد میخونه
قبول میشه
میره دانشگاه
بعضی ها زندگیشون settle شده انگار همه چیش سر جاش.
اصلا کاری به اینکه قبول میشه و نمیشه و موفقه یا نیست کاری ندارم. دارم فقط میگم بعضی ها زندگیشون بی سر و صداست و اتومات اتفاق هاش پیش میاد و پیش میره انگار.
حالا مال من چه موفقیت هام چه شکست هام تو بوق و کرناست. یه قسمت زیادیشم تقصیر خودمه چون راجع به همه چیز حرف میزنم. ولی کلا بعضی وقت ها فکر میکنم با کمرنگتر زندگی کردن هم میشه با این حال آدم مهمی بود تو و خاطر مردم موند.
حس میکنم بلندم تو ذهن آدم ها.
بعضی وقت ها سایز بدنت هم کلا تو حضورت تاثیر داره. چاق یا گنده که باشی انگار بیشتر دیده میشی. خ خ خ :d ولی جدی میگم این رو. چه بسا که آدم ها از لحاظ روانشناسی هم نسبت به جسته اشون تقسیم بندی شدن.
ولی در کل اینکه بعضی وقت ها چیزهایی که براش پر رنگ و پر سر و صدام دوست ندارم. مهمه آدم واسه چی پررنگ باشه. یا رنگش نارنجی جیغ باشه یا baby blue

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

:)

از کنار هم رد میشوید به هم لبخند بزنید.
با هم خیلی هم غریبه نیستیم در این جهان.
سال هاست دارم رو این خصلت خودم کار میکنم که تا وقتی کاری رو نکردم راجع بهش حرف نزنم. لُس میشه. بهتر شدم ولی درست نشدم.
عواقبش حرصم میده.
اه اه اه
صد باره به استاده گفتم واست گلاب میارم هی نیاوردم. اگه مثل آدم از اول هروقت آوردم سورپرایزش میکردم ارزشش کم نمیشد :(