۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه


یاد این میوفتم که این روزها همه چیز مال منه و هیچ چیز نه.
فقط وقتی ایران و خونه ی بابام حس مالکیت کامل دارم.
بچه تر که بودم به این فکر میکردم که چه جالب و لذت بخش! تنها جایی که در یخچال رو میتونم باز کنم و هرچی دلم خواست بخورم بدون اینکه نیاز باشه از کسی اجازه بگیرم خونه خودمونه! تنها مالکیتی که مال تو نیست ولی صاحبشی.
فقط وقتی مال باباست مال خودته, نه وقتی مال خودته :')
مرزها برداشته شده؛
بین صداقت و جسارت
بین open mindedness و بی حیایی
رک گویی یه هنره, نه یه توانایی. باید بلد بود.
 

دوست داشتم این رو :)

مطمئن باشید که از یاد برده‌اید. وگرنه همان وقتی هم که عروسکتان را جایی جا گذاشته بودید داستان همین بود. که در راه خانه چشم‌هایِ پراشکتان را کمی باز و بسته می‌کردید که ببینید نورِ چراغ‌هایِ زردِ قدیمی چقدر فرق می‌کند، که آسفالتِ خیس جلو یا عقب می‌آید یا نه، که صدایِ گریه‌تان کم نمی‌شد تا وقتی که همه ساکت شوند. همان وقت‌ها هم دردهایِ ما به همین بزرگی بودند، ما فقط فراموش کاریم.
Katayoun Keshavarzi

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دارم گریه میکنم
میگه غصه نخور
باید یه کم به خودت استراحت بدی.
واسه تفریح چی کار میکنی این روز ها؟

بعضی ها چقدر دنیاشون باهاشون مهربون بوده...

-------------------

میگم سخته
میگه غصه نخور. این نیز میگذره. 
دوست ها واسه همین موقع ها کنار آدمن. کمک میکنن بهتر بگذره.
 
دوست؟



میگه خدای من برا برآورده کردن خرده فرمایش های من نیست اگه خدای تو اینطوریه.
راست میگه....
بدم میاد این روزها ار رابطه ام....
ولی آدم معمولا یه چیز رو دیفالت باور داره مگه اینکه خلافش ثابت بشه. اگه داستان تلاش کردن و نتیجه اش رو ندیدن ربطی به خواست اون نداره و فقط ربط به تلاش خودت داره باید تلاش = نتیجه باشه. اگه نیست یعنی یه دست دیگه تو کاره.
منم دلم میخواد قبول کنم لیقاتم واسه چیزهایی که دارم رو خودم رقم میزنم.
Now dont start giving me the crap that ممکنه الان نتیجه اش رو نبینی و بعدا ببینی! عمرمون رفت کلا در انتظار چیزهایی که بعدا میخواد بهمون ثابت شه.
میگه زندگی "لحظه" است. یاد بستر ازل و ابد میافتم و تمام اتفاق هایی که هم زمان دارن میافتن. کو پسسسسس؟ نشونم بده؟
بعضی وقت ها میگم صد رحمت به اون روزگاری که زده بودن تو سرمون و یه چیز کرده بودن سرمون. دلمون خوش بود نماز بخونیم بریم هیئت گریه کنیم میریم بهشت. غیبت کنیم و با مامان بابامون بد باشیم میریم جهنم. الان چی؟ اینکه یه غول ازش ساخته باشی که هرطوری ببینیش باهت برخورد میکنه اونم در حالی که بلد نیستی درست ببینیش که تو سرت نزنه, گند میخوره تو زندگیت. دیگه نه بلدم دعا کنم. نه بلدم نکنم و بسپرم دست خودم. تازه این فرهیخته ترین حالتشه که فکر کنی هرطورببینیش باهات برخورد میکنه. و الا که کلا هرظور خودش رو نشون بده باورش میکنی اتفاقا.
حس میکنم داره اذیتم میکنه. به جایی که برام مادری کنه. لیاقت لازم داره؟ کی از دست دادم؟ لازم نداره؟ پس چرا انقدر عذاب میکشم؟
من دنبال رابطه ی راحت نبودم هیچ وقت ولی اعتقاد به یه پشت و پناه تنها چیزی بود که تو این آشغالدونی (دنیا) نگرم میداشت. شدم مثل بچه ای که شب ها جایی غیر از خونه خودشون احساس امنیت نمیکنه بخوابه ولی تو خونه ی خودشونم به نزدیک ترین هاش اعتماد نداره. هرچی سعی میکنم با تخیلات خودم ازش تصویر سازی نکنم و خنثی ببینمش تا خودش بهم یاد بده چیه یه چیز دیگه میکوبه.
این روزها چند تا آدم جدید اومدن تو زندگیم که از حضورشون خوشحالم :)
ازشون نه تنها یاد میگیرم بلکه یادم میندازن کی هستم.
خیلی وقته فقط ضعف هام جلو چشمم بودن

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

الان از یه خواب ترسناک پریدم
کلی که طول کشید تا آروم شم و هنوز چشم های دزده تو سرمه به کنار. هی میبینم یه موسیقی تو سرمه. نگو خوابه موسیقی فیلم هم داشته پس زمینش خاک تو سر.
از خواب که بد پا میشی چه ساعتم که خوابیده باشی خستگی تو تنت میمونه.
باید اون تیکه ی پنجره که به خاطره ورودی کولر پرده نداره رو یه فکری به حالش بکنم. هرچند گه داشت از تو جا پستی میومد تو....
یکی از بهترین هدیه هایی که تو زندگیم گرفتم خرگوشی بود که بابا برا تولدم برام گرفت. از بیرون اومدم گفت طاهره برو تو آشپزخونه ی پایین فلان چیز رو بیار بعد بیا بالا. رفتم دیدم یه قفس بزرگه یه بچه خرگوش دو سانتیمتری وسط قفط نشسته. جیغ که زدم همه از بالا خندیدن و فهمیدن دیدم :)
الانا که بهش فکر میکنم میبینم این جور هدیه ها خوشحالی ای که با خودشون دارن یه طرفه ولی حسی که به همراه میارن همه طرف. برا من خرگوش داشتن نبود که ذوق آورد اجازه ای که بهم داده شده بود همه چیز بود. اینکه بابا خودش بدون اصرار من رفته بود خریده بود یعنی رضایت همراهش. اون بود که میچسبید. اجازه ی خرگوش داشتن از داشتنش مهم تره.
دیدی بعضی وقت ها یه چیز گرون میخوای، بابات که میگه بخر دیگه میل نداری؟ همین که میدونی میتونی داشته باشیش کافیه! :)

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

یه کنسرت یه عروسی یه مهمونی یه مسابقه ی ورزشی تو استدیوم یه چیزی که داددددددددددددد سالم بزنم و خالی شم
یه آهنگ بببببببببلند با در و پنجره ی باز یه روز آفتابی
لازمم.
وقتی 26 سال عمرت رو هروقت ناراحت شدی, خوشحال شدی, عصبی شدی, ذوق زده شدی, مضطرب شدی، هیجان زده شدی, هر کوفتی شدی عین چچچچچچچی گریه کرده باشی و حالا سختی روزگار یه بلایی سرت بیاره که دیگه نه تنها گریه ات نیاد بلکه وقتی هم میاد مسخره ات بیاد, هییییییییییییییییچ غلطی بلد نیستی برا بهتر شدن حالت بکنی.

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

دلم برای بعضی حس هایی که بعضی ها در من ایجاد میکردن تنگ شده.
نه لزوما برای آنها
بلکه برای اون حس ها
آدم احتیاج داره عاشق باشه
فارغ از اینکه به عشقش برسه یا نه.
انقدر بببببببدم میاد وقتی یکی اینطوری راست میگه ها!!!!!!!! :d



اشکهایی که پس از هر شکست میریزیم همان عرقیست که برای پیروزی نریخته ایم.
(هیتلر)

آن روزی از روزهای من که با موسیقی سنتی ناب آغاز شود کتاب هایم تا شب بسته خواهند ماند.
باید احساس خطر کرد آن صبح!
مخصوصا اگر هوا آفتابی باشد.