* ممنون از سوران :)
۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه
مدرسه که میرفتم بعضی شب های امتحان که تا دیروقت باید بیدار میموندم خوف ورم میداشت. تنهایی بار استرس تموم نشدن درسم رو نمیتونستم تحمل کنم. مخصوصا وقتی همه میخوابیدن بیشتر حس میکردم عقبم و تموم نمیکنم و استرس میگرفتم. یه وقت هایی از مامانم میخواستم بیاد تو اتاق من بخوابه. مهم نبود بیدار باشه یا خواب. بودن یکی دیگه تو اتاق استرسم رو تقسیم میکرد و از تنهاییم می کاست.
میومد رو تختم میخوابید. هر از چندی که نگاهش میکردم آروم تر میشدم و شب واسم طولانی تر میشد.
این شب ها مامانم رو می خوام...
تا اون موقع که توش نرفته بودم ملت رو از بیرون نگاه میکردم و فکر میکردم من یک دونه فقط تو جهان عشق این رشته ام و همه اونهایی که توش هستن جای منو اشغال کردن و هیچکی مثل من نمیخوادش. هنوزم نمیدونم کسی مثل من دیوونش هست یا نه ولی می خوام بگم اون هایی که از بیرون بی علاقه به نظر میرسیدن الان کنارم همون هایی هستن که صبح تا شب دارن جون میکنن که پاس کنن یا یه چیزی ازشون در بیاد. اصلا نمیرسی به این فکر کنی که داری چی میخونی و به چقدر از اونی که میخواستی رسیدی. چند وقت یه بار باید یاد خودم بندازم دارم چی کار میکنم که به عشقش به بی خوابی ها و سختی ها و تنهایی هاش لبخند بزنم. از اون "پزشکی" ای که آرزوشو داشتم فقط همینش واسم مونده, که اونم حواست نباشه به راحتی کم رنگ میشه. داری واسش جون میکنی بدون اینکه حواست باشه توشی...
۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه
نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننمیدونی تو بدن در سطح مولکولی چه خبره و هر ثانیه چه معجزاتی داره رخ میده....
وقتی مطمئنی راه های خیلی آسون تر برا هرکدومش میشده باشه و این عظمت رو به جاش انتخاب کرده "خالق" بودنش برات حجت میشه. وقتی خالقه یعضی لحظه ای نیست که بتونه خلق نکنه. یعنی خلق عین ذاتشه. بعنی آسون نمیتونسته خلق کنه اصلا.
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه
مشکل اینجاست که ملت بیشتر از اینکه حواسشون به وضعیت خودشون باشه (حالا در خوشبینانه ترین حالت و اگه نخوایم فضولی در نظرش بگیریم) حواسشون به حل کردن مشکلات و ایرادهای بقیه هست.
همه خودشون کوهی از ایرادن. فقط یکی که این وسط به ایراداش اعتراف میکنه انواع خیرین در راه خدا اقدام میکنن.
وحید جلیلوند
شاعر: حافظ ایمانی
وحید جلیلوند
شاعر: حافظ ایمانی
۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه
۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه
I used to hate proud people, but know I feel intimidated when they are around. I dont know if I should hate myself for it or them.
PS. The feeling was what taught me the actual meaning of "intimidate" after all these years of knowing ,but not understanding the term.
emruz gerye kardam...
dalayeli ke barash gerye mikonam etebaramo pishe khodam vasam jabeja mikone, nemidunam in dafe az ki bayad badam biad.
۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه
همیشه وقتی شاملو گوش میدم تازه میفهمم چقدر احتیاج داشتم...
یَلِه بر نازُکای چمن رها شده باشی پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.در تجرّدِ شب واپسین وحشتِ جانت ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی و رویینه به جادویی که اسفندیار.مسیرِ سوزانِ شهابی خطِّ رحیل به چشمت زند،
ودر ایمنتر کُنجِ گمانت به خیالِ سستِ یکی تلنگرآبگینهی عمرت خاموش درهم شکند.
۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه
نننننننننمیتونم تحمل کنم یکی 3 4 سال از خودم کوچیک تر بیاد هوامو داشته باشه و دلجوییم بده اونم به خاطر کرکتری که دور و بر اون ها ازم شکل گرفته و در من نیست.
متنفرم از شخصیتی که دورو برشون باید داشته باشم وبه ویژه اینکه میدونم تواناییه اینکه اون آدم بشم رو دارم. کرکتری که یه عمر حواسم بوده نداشته باشم. کرکتر یه بچه ی حساس وابسته ی حرّاف. این ها همه سن شاگرد های من ان. حالا اومده از من دلجویی میکنه...
اشتراک در:
پستها (Atom)