۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

مدرسه که میرفتم بعضی شب های امتحان که تا دیروقت باید بیدار میموندم خوف ورم میداشت. تنهایی بار استرس تموم نشدن درسم رو نمیتونستم تحمل کنم. مخصوصا وقتی همه میخوابیدن بیشتر حس میکردم عقبم و تموم نمیکنم و استرس میگرفتم. یه وقت هایی از مامانم میخواستم بیاد تو اتاق من بخوابه. مهم نبود بیدار باشه یا خواب. بودن یکی دیگه تو اتاق استرسم رو تقسیم میکرد و از تنهاییم می کاست. 
میومد رو تختم میخوابید. هر از چندی که نگاهش میکردم آروم تر میشدم و شب واسم طولانی تر میشد.
این شب ها مامانم رو می خوام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر