۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
به نام خداى بخشاينده مهربان
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سختترين لرزههايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مىكند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مىآيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند. (7)
و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند. (8)
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
موسیقی فیلم
تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
آنتی بادی
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
حنا
رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟
تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...
تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!
ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.
از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس.
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
ممنونم حمید



ادبیات تجدید
زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.
شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.
یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.
اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم
شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.