۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

انقدررررررررررررر برام بی معنی و گاهی اوقات حرص دراره که یه سری میان کامنت میذارن با اسمای عجیب غریب. که نه معنی  نظرشون معلومه نه هوینشون. جو گیر میشن می خوان کسی نشناستشون. حواسشون نیست خود صاحب وبلاگم نمیشناستشون اینطوری!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

سوره ی الزلزله (دانلود)



به نام خداى بخشاينده مهربان‏
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سخت‏ترين لرزه‏هايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مى‏كند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مى‏آيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذره‏اى نيكى كرده باشد آن را مى‏بيند. (7)
و هر كس به وزن ذره‏اى بدى كرده باشد آن را مى‏بيند. (8)

دلم لک زده برا یه کتاب غیر از کتاب های درسیمو خوندن.


چارلی چاپلین میگه: خوشبختی فاصله ی دو بدبختیه. ولی واسه من که از اول عمرم فاصله ی دوتا کنکور بوده فقط. تا این تموم نشده یه مقطع تموم شده و باید واسه بعدی می خوندم.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

موسیقی فیلم

 با اینکه من خودم از اون تیپهام که با موسیقی فیلم مخالفم و واسم فیلم و از حالت طبیعی در میاره٬ یعنی یه جورهایی اگه دارم صحنه ی یه زندگیه واقعی و میبینم و غرق در اون لحظه شدم صدای موسیقی منو به خودم میاره که اِ همش فیلمه! و اینو اصلا دوست ندارم. با این حال گاهی اوقات  منم ناخوداگاه تحت تاثیرش قرار میگیرم.


تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

حکم مخالفت: اعدام


حالم از هوایی که دارم استنشاق میکنم به هم میخوره.

آنتی بادی

آنتی بادی یه مولکول مترشحه از سلولهای خونی به عنوان عامل دفاعیه بدنه که میره میچسبه به سلولهای خارجی وارد شده به بدن تا از بین برن. یه سیستم جالب تشخیص توموهای سرطانی اینه که عامل بیماری زا رو به بدن حیوان آزمایشگاهی وارد میکنن تا بدن اون علیهش آنتی بادی بسازه. بعد به اون آنتی بادی ها طی فرآیندهای آزمایشگاهی مواد رادیواکتیوی وصل میکنن که از خودشون اشعه ساطع میکنن و قابل رویتند. بعد اون آنتی بادی هارو به بدن بیمار تزریق میکنن و اونها طبق خاصیت همیشگی میرن میچسبن به سلولهای سرطانی مثل تومور ها. و از اونجایی که این آنتی بادی ها با مواد رادیواکتیو نشاندار شده بودن٬ سلولهای سرطانی به وسیله ی به اصطلاح نور یا اشعه ی رادیواکتیو اون آنتی بادی ها قابل رویت میشن و جاشون مشخص میشه :)

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

یکی از همسایه هامون ۴ تا فرزند داشته. هر کدوم به نحوی فوت کردن تو این مدت. چند وقته پیش مامانم دیده بود سالگرد یکی مونده به آخریه. چند روز بعدش دید باز عزا داره. دید آخری هم تصادف کرده و فوت کرده...


میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

حنا

انقدر رسم و رسوممون بی خود و بی محتوی بهمون از قدیم رسیدن که اونهایی که دارن ازشون پیروی میکنن هم توش موندن و نمیدونن چی کار دارن میکنن. دلم میخواد فقط اگه از شادیه یکی واقعا شادم٬ تو شادیش شرکت کنم. یا حتی اگه بدونم اون آدم از حضورم شاد میشه که مطمئنا شرکت میکنم. و برعکس دوست دارم واقعا وقتی تو غمش شریکم یا ناراحت غمشم تو غمش شرکت کنم. حالم از رسم و روسوم بی خودی به هم می خوره.


رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟


تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...


تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!


ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی  هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.


از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس. 

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

اینم به خاطر "فضول" مهربان که پس از اندی مارا با پیام های خود خرسند کرده و دلگرم به حضورشون تو وبلاگ شدیم٬ به ویژه چون خودم انداختم٬ میذارم اینجا حالشو ببرید :)


ممنونم حمید

ببین حمید جان٬ به هر حال این مسئولیتیه که گردنت افتاده. پس بیا و به عنوان یه دوست تو هم یه کاری واسه ما کرده باش یییک بار تو زندگیت. چی میشه؟ ها؟ حا؟ حها؟  اونم بدون حرص و عصبانیت. منم همین جا تو جمع ازت نسبت به تصحیح های قبلی و اونهایی که در آینده می خوای انجام بدی قدردانی میکنم. فقط یه لطفی بکن و زود به زود سر بزن آبرومون نره . نه ولی خداییشم که بگی "الفاظ" بیشتر به قیافش میاد. ولی با :عابرو" خیلی بیشتر حال میکنم. اما چه کنم که مجبورم و علم ادبیاتم بهم اجازه نمیده

ادبیات تجدید

بعضی وقت ها احساس میکنم چققققققدر یه هم زبون مثل یه دوست صمیمی داشتن٬ تو ادبیات آدم ضعف ایجاد میکنه. اصلاااا بلد نیستم بدون استفاده از الفاظ خاصی که بین من و اون رواج داره حسمو در مورد یه موضوع خاص به کسای دیگه القا کنم.


 زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.


شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.


یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.


اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم


شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.

غم

اگه یه زلزله هم زمان تو تهران و یه روستای ایران بیاد٬ بعضی از ماها به خاطر استحکام خونمون نمیمیریم ولی تو روستا به خاطر جنس خونشون میمیرن. یعنی به همون دلیلی که من نمردم اون میمیره. اصلا از دید مالی و فقر بهش نگاه نمیکنم. از دید دلیل مرگ این دفعه می خوام نگاش کنم و باعث و بانیش...

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بوی نارنگی سبز یکی از بهترین خاطرات بچگیمه و خیلی چیزارو واسم زنده میکنه...


۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

عاششششششششششششق اون پدر و مادراییم که برای بچه ی ناتوان ذهنیشون عین یه بچه ی سالم لباسای شیک و مشتی میخرن :")