۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

میام به خودم بگم چته؟ 
خسته ای؟
هنوز که شروع نشده. حالا مونده....
میبینم راه من از قبل از اینکه به دنیا بیام شروع شده.
این همه مدت که دنبالش بودم خودش خستگی میاره. الان که شروع شده اصلا حس اول راه بودن رو نداره. وسطِ وسطِ.
خوابم میاد...
از اون ها که باید یه گوشه ی خیابون بگیرم همون وسط بخوابم و دوباره پاشم خودم رو بتکونم دوباره خیلی بی توجه راه بیافتم، با این تفاوت که این دفعه تنها نیستم و میتونم سرم و بذارم رو شونه اش...
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر