دوباره سیب بچین حوا...
خسته ام. بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه
داشتم شروع میکردم به خودم بد و بی راه بگم واسه دیر از خواب پا شدنم که دیدم قاب عکس شیشه ای تو فاصله ی یک متریم افتاده رو سرامیک و صدای گاویشو من اصصصصصلا نفهمیدم. همون جا بود که به میزان خستگیم پی بردم و بر خود جهت خواب طولانی "نوش جان"ی نثار کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر