۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

امروز فیلم یه صحنه ی تصادف دیدم خیلی حالم بد شد. از خونی مالی و اینها خبری نبود، ولی واقعا ناراحت کننده بود. انقدر که اصلا دلم نمیخواد بذارم تو وبلاگ. انقدر حالم بد شد که مجبور شدم از لحاظ روانی غصه اش رو شیفت بدم به یه سمت دیگه و از یه دیدگاه دیگه واسش غصه بخورم. چون با اینکه خیلی صحنش ناراحت کننده بود ولی  باید واسه یه دلیل ملموس غصه میخوردم تا خالی شم از حسی که درونم ایجاد کرده بود.
anyway

فقط اینو میخوام بگم که خیلی ها راجع به درس هایی که روزگار بهت میده حرف میزنن، ولی به هرکی یه جای خاصی حجت میشه انگار. اینهمه میگن آدمیزاد به هیچی بند نیست و غرور نداشته باشه و آدم از آینده ی یک ثانیه دیگه اش خبر نداره و ... ولی این دفعه واقعا حس کردم که آدمیزاد به هیچی بند نیست.
مثال بزنم به چه چیزهایی بی ارزشی داریم مینازیم قبحش میریزه، ولی همین بس که اگه بشینی واسه تک تکه کارهایی که میکنی تو زندگی چه خوب چه بد یه "به چی بندیم؟" بیاری، %90 حذف میشه.
اون موقع که داری میدویی یه لحظه بگو "به چی بندیم؟"
وقتی فکر میکنی خبریه کلا، خبری نیست.



این داستان هم بدش میچسبه:  دارم می میرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر