عقب
تاكسي كنار يك پسربچه شش، هفت ساله نشسته بودم. پسربچه تنها بود و بدون
اينكه پلك بزند، از پنجره بيرون را نگاه مي كرد. بيرون آسمان ابري و سربي
رنگ بود و كسي رد نمي شد. نفهميدم پسربچه به كجا خيره شده و به چه چيز نگاه
مي كند. متعجب بودم آخر چطور پسربچه يي با اين سن و سال تنها سوار تاكسي
شده است. جلوي تاكسي زني نشسته بود كه صورتش را نمي ديدم و به روبه رو نگاه
مي كرد. راننده تاكسي مرد ميانسالي بود كه موهايش سفيد شده بود ولي صورتش
چين و چروك نداشت. راننده بي شتاب در خيابان مي راند. خيابان خلوت بود و از
ترافيك خبري نبود ولي راننده تند نمي رفت. كسي حرف نمي زد. زن پا به سن
گذاشته يي كه كنار خيابان ايستاده بود، گفت: «مستقيم». راننده ايستاد. به
زن كه به تاكسي نزديك مي شد نگاه كردم. زن به شدت شبيه مادربزرگم بود،
مادربزرگ عزيزم كه او را مي پرستيدم و وقتي 11 ساله بودم مرده بود. زن سوار
تاكسي شد و كنارم نشست. نگاهش كردم، خودش بود. مادربزرگم بود. مطمئن بودم.
داشتم ديوانه مي شدم. رو به زن گفتم: «مادربزرگ». زن برگشت نگاهم كرد و با
چشم هاي وحشت زده فرياد كوتاهي كشيد و گفت: «غيرممكنه... غيرممكنه... تو
وقتي 11سالت بود مردي... غيرممكنه.»
سروش صحت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر