۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

ما کدام طرفیم؟

عقب تاكسي كنار يك پسربچه شش، هفت ساله نشسته بودم. پسربچه تنها بود و بدون اينكه پلك بزند، از پنجره بيرون را نگاه مي كرد. بيرون آسمان ابري و سربي رنگ بود و كسي رد نمي شد. نفهميدم پسربچه به كجا خيره شده و به چه چيز نگاه مي كند. متعجب بودم آخر چطور پسربچه يي با اين سن و سال تنها سوار تاكسي شده است. جلوي تاكسي زني نشسته بود كه صورتش را نمي ديدم و به روبه رو نگاه مي كرد. راننده تاكسي مرد ميانسالي بود كه موهايش سفيد شده بود ولي صورتش چين و چروك نداشت. راننده بي شتاب در خيابان مي راند. خيابان خلوت بود و از ترافيك خبري نبود ولي راننده تند نمي رفت. كسي حرف نمي زد. زن پا به سن گذاشته يي كه كنار خيابان ايستاده بود، گفت: «مستقيم». راننده ايستاد. به زن كه به تاكسي نزديك مي شد نگاه كردم. زن به شدت شبيه مادربزرگم بود، مادربزرگ عزيزم كه او را مي پرستيدم و وقتي 11 ساله بودم مرده بود. زن سوار تاكسي شد و كنارم نشست. نگاهش كردم، خودش بود. مادربزرگم بود. مطمئن بودم. داشتم ديوانه مي شدم. رو به زن گفتم: «مادربزرگ». زن برگشت نگاهم كرد و با چشم هاي وحشت زده فرياد كوتاهي كشيد و گفت: «غيرممكنه... غيرممكنه... تو وقتي 11سالت بود مردي... غيرممكنه.»

سروش صحت


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر