دیدی یهو به یه جا میرسی حس میکنی کلاااااا داشتی بیخودی زور میزدی؟
یه عمر داشتی سعی میکردی بین اونهایی که "هستن" خودت رو جا بدی تا هم خودت هم دیگران حس کنن تو هم "اونی"؟
اگه این رو موقعی بفهمی که اونی که واقعا هستی رو پیدا کردی و میتونی توش خوب باشی عیب نداره و اتفاقا لذت بخش هم هست. ولی اگه یهو در حالی که داری زور میزنی خودت رو از بین اونهمه آدم جلو در مترو فشار بدی تو, به خودت بیای بگی " که چی؟" بگی "داری چی کار میکنی؟!!!" و خودت رو از بیرون نگاه کنی یهو خالی میشی... یهو مثل برنامه ی تام و جری که تام میخوره به یه جا یهو خورد میشه میریزی زمین...
اگه جایی بفهمی اونی که زور میزدی باشی نیستی که هنوز اونی که هستی رو هم پیدا نکردی دیگه چی میمونه؟...
وقتی ندونی "چیزی" بودن خودش یعنی چی اصلا؟ و آدم هایی که "چیزی" ان چطوری ان؟ چه حسی اگه داشته باشی قبول میکنی که یه "چیزی" و کسی هستی یا شدی؟ چطوری میشه شد اصلا؟ ...
این رو اولین بار 12 سالگی تجربه کردم. وقتی مدرسه امون یه گروه از دانش آموزهای نمونه درسی رو برد یه جا ازشون تقدیر کنه. من هم جزو اون گروه بودم. ولی نه برای نمرات درسیم. برای فعالیت های فرهنگی و کارهای امور تربیتی که کرده بودم. ازم تقدیر شد ولی نه برای دلیلی که اون گروه شکل گرفته بود و اعضای دیگرش ازشون تقدیر میشد. ازم تقدیر شد ولی مال اون گروه نبودم...
دیدی یه عمر زور میزنی ادای یه کسی رو در بیاری؟ که اون کس حتی خیلی از خودت فاصله نداره حتی و شاید اصلا ادای یه ورژنی از خودته که داری در میاری. ولی خود اصلیت زور زدن نمیخواسته اگه پیداش میکردی. اون موقع که این رو میفهمی چی میمونه دیگه؟....
پریم از تناقضات بی جواب.
دوست داری اونی که درسش اوتومات خوبه و آی کیوش بالاست باشی ولی دلتم نمیخواد با یه صفت زاده شده باشی و میخوای آنچه داری حاصل تلاش خودت باشه.
دلت میخواد آدم ها به خاطر تو کاری رو نکنن و خودشون دوست داشته باشن ولی وقتی به خاطر تو نمیکنن بهت برمیخوره چرا واسه من نکرد.
کارهایی رو میکنی که خیلی ها میکنن ولی دلت میخواد برداشتی ازش نشه که از اون ها میشه
میخوای آرومی باشی پر جنب و جوش.
میخوای آرومی باشی پر جنب و جوش.
پریم از تناقضات بی جواب.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر