۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
safar name
۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ دی ۷, سهشنبه
روبان قرمز
۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه
۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۴, شنبه
بوتاکس
*بوتاکس اون ماده ایه که میزنی به چروک پیشونیت تا سلول های انعطاف پذیرشو از کار بندازه که دیگه چروکیش معلوم نشه.
بدم میاد یک کارو بگم انجام بدن
بعضی ها میگن اگه بگی و طرف بفهمه اشتباه کرده و سعی کنه از دلت دربیاره و خوبت کنه بهتر ازاینه که کینه تو دلت ازش نگه داری. ولی من می گم همیشه وظیفه ی دیگران نیست خوبت کنن. حتی اگه تقصیر اونها بوده باشه. یکم تلاش کن خودت ناراحتی ای که از کسی به دل گرفتی و برطرف کنی.
ای بابا اگه قرار باشه آدم ها نصف بیشتر وقتی که با هم هستن رو صرف رفع کدورت هایی بکنن که تو اون نصف کمتر ایجاد کردن، دیگه چه رابطه ایه. دوست دارم خوش بگذرونن و هرکی رفت خونه هم رفتارهای خودشو اصلاح کنه هم ناراحتی هاش از دیگران رو پاک کنه.
ولی راستِ راستشم که بخوام بگم خداییش خیلی کم پیش میاد به خودم اجازه بدم از کسی ناراحت بشم. (آره به خودم این اجازه رو نمیدم. والا معلومه که منم می تونه بهم بر بخوره) ولی وقتی کم پیش میاد اصلا میل ندارم ببخشم. واسه همین راه نمیدم بهترم کنن.
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه
متوسط روزی 3تا خداحافظی می کنم. دیشب فهمیدم این حداکثرمه، بیشتر نمی کشم. مخصوصا که آخریش مثل دیشب باشه.
کلا کارم شده Handle کردن چشم های ناراحت ملت و لبخند تغییر جو زدن.
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
و در تصویر دیگر حداقل نمونه ی یک توصیه نامه ی معمولی که دانشگاه خارج از شما انتظار و درخواست دارد.
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
صد بارم که پیش بیاد باز هم اینو تو وبلاگ می نویسم
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه
در زندگی...
الانا دیگه فهمیدم اون موقعی که تیکه موز ژله ایه رو کیک منو خورد و من همینجوری نگاش کردم، هم فکر می کرده حس منم به اون موز حسی می بوده که خودش داشته. یک میوه ی ساده. در حد خیار چنبل پلاسیده یا کدوی سرخ کرده. باید یادش بدم بعضی از آدم ها واسه برقی که ژله ی موزش می زنه اون کیک و سفارش میدن.
*(صاحب خونه ی با شعور به داشتن چنین مهمونی افتخار می کنه)
قیمه
یاد بچگیم که سرما خورده بودم، قیمه می خوردم گلوم می سوخت فکر می کردم غذا خرابه...
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
مکن ای صبح طلوع...
دلم گرفته
شب شهادت پسر حضرت زهرا (س) ست. زهرا...
راست میگن یه پرده می کشن جلو چشمات که طاقت بیاری.
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
توضیح واضحات
وقتی به خاطر اونی که هستی یک سری آدم های دورو برتو از دست بدی٬ هرچقدرم صداقتت خودتو راضی کنه٬ نهایتا خلوتیه دورو برت احساس نخواسته شدن بهت میده. حتی اگه اونهایی که دور بقیه ان عاشق بند کیفشون باشن یا مگسانی دور شیرینی. دیگه واست مهم نیست که با صداقتت داری یکی از قانون های زندگیه خودتو حمایت می کنی٬ بعضی وقت ها فقط مهم میشه که خواستار داشته باشی. حتی اونهایی که ایده آلت نیستن.
یا مثل اون دفعه که گفتم وقتی این جماعت به اونی که باید٬ توجه نمی کنن٬ مجبوری حداقل به ظاهر بشی اونی که بهت نگاه کنن.
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
ما رایتُ الا جمیلا...
غذا (از بیرون اومده های دم شام):
خانوم ببخشید یک غذا هم واسه مامانم میدین خونست؟
خانوم ببخشید یک غذا هم میدین واسه خواهر شوهرم مریضه نیومده؟
خانوم ببخشید من با این سیر نمی شم٬ یکی دیگه هم میدین؟
خانوم ببخشید من دختر تیمسار فلانیم خودم٬ از فردا خودمون اینجا هیئت دارم. ۳ ساعت منو اینجا انگشت نما کردین٬ آخرم بهم غذا ندادین.
خانوم مسلمون نیستی؟ یه غذا هم به من بده!
خانوم دم اتاق زایمان وایساده بودیم تا حالا زاییده بود. به مام یکی بده دیگه!
خانوم ببخشید یکیم واسه پسرم بده٬ دیر میاد.
وا! خانوم چرا هول میدی؟ مگه شما تافته ی جدا بافته ای که می خوای زود بری؟ (می خواستم برم جلو در قضا بدم٬ راه نمیدادن)
یک ساعت اینجا وایسادیم آخرشم بهمون غذا ندادین. اینجور نذر ها که قبول نیست.
سبزی:
خانوم ببخشید من تره دوست ندارم.
خانوم ببخشید میشه من یکم دیگه از این شاهیاش ور دارم؟
خانوم ببخشید ما دیر به دیر سبزی می خوریم٬ یه تربچه هم بدین.
فهیمه٬ فهیمه٬ واسه ناهار فردا هم وردار!
خانوم ببخشید پلاستیک نمیدین؟ چجوری ببرم؟
خانوم ببخشید آخرشه دیگه٬ بقیشو تو پلاستیکش بده من ببرم.
واااای خانوم! دسسستتون درد نکنه. انقققدر هوس سبزی کرده بودم که نگو!
خانوم ببخشید ما ۵ نفریم.
مامان جون وردار سبزی٬ خودت نمی خوری مامانت که می خوره.
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
وحید جلیلوند
یا محول الاحوال...
به او چنان طنینی می بخشی که حال را اینگونه متحول کند...
باشد که سپاسگزار تو باشد٬ هر آن کو کین چنین مورد رحمتت قرار گرفته.
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
بدیدم و مشتاق تر شدم...
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
حالا خیلی چیزها تو زندگیم شدن مثل اون عکسه. انگار که خاطرات هر ماجرایی تو فایل های جداگانه تو ذهنم pause شدن و تیکه هاشون معلومه رو تصویرِ pause, و یک جرقه دکمه ی play ِ هرکدومو فشار میده و شروع به یادآوری میشن. هرچیزی شده نماد یه دورانی از زندگیم. مثل بوی یک عطر که آدم و یادِ خیلی چیزا میندازه٬ بعضی جمله ها و لحظه ها و صداها و جاها و بو ها٬ دکمه ی play ِ یه فایلی و فشار میدن. یاد کس نمی افتم٬ یاد دوران می افتم.
این جمله ی مامانم که وقتی می خواستم از پله ها ی تاریک برم پایین نماد کللل بچگیه منه:
برو من نگاهت می کنم............
این جمله ی بابا به دایی قبل از اینکه جواب کنکورم بیاد نماد کککککککل اونیه که تو دوران کنکورم کشیدم:
من مطمئننننم قبول میشه.......
خیابون پاسداران نماد کککککل مدت آقای نِ ......
خورشت قیمه نماد تمام دفعاتیه که اول سرماخوردگی گلوم می سوزه.....
۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه
مامان بزرگ: یه چیز بخور عزیزم.
من: چشم مامان بزرگ.
مامان بزرگ: بخور عزیزم.
من: میخورم مامان بزرگ.
مامان بزرگ: بخور دیگه!
من: الان ناهار خوردم مامان بزرگ.
مامان بزرگ: مگه هرکی ناهار خورد چیز دیگه نمی خوره؟!!
من: چرا. الان میل ندارم.
مامان بزرگ: نور می خوری؟!
من: مامان بزرگ تعارف ندارم که. هرچی میل داشته باشم...
مامان بزرگ وسط حرف من: باشه، باشه... حالا اون نارنگیو پوست بکن.
من: چاییم رو ور میدارم که ببینه یه چیز خوردنی دستمه.
مامان بزرگ: بخور.
من: داغه مامان بزرگ.
مامان بزرگ: قند داری؟
من: بله
مامان بزرگ سی ثانیه بعد: بخور چاییتو.
من: خوردم
سوال مامان بزرگ بعد اینکه دیگه هیچی نداره بگه: داغ بود؟
من:
خانه
میگه اگه به این راحتی به عریانی یا چیزایی که برامون قبیح بوده عادت کنیم٬ نگهداریشون خیلی سخته.
امیر عباس هروقت قهر می کنه میگه: بریم خونمون.
بعد از اینکه چند روز از سفر ترکیه اشون گذشت به راحتی یاد گرفت که بگه: بریم هتل.
من همون بیماره ام که به همه چی فکر میکنم. قرص هامو نخوردم.
فقط کافیه بفهمی یه جنس مذکر ٬از هر نوعی٬ اونجایی که داری میری هست. سریع دستاتو میمالی به هم و میگی خخووووب! بذا ببینیم این دفعه چی کار میکنیم! اصلا مهم نیست کیه و چیه و می خوای و نمی خوای و داری و نداری یا نه. ما بهش می گیم بیماری جذب ذکور در جامعه ی بیمار.
* ٬ ... ٬ تو پست ها یعنی none defining relative clause
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
انققققدر اینجوری می شم...
چون همشو می خوام یهو بخونم و وقت نمیشه٫ هیچ کدومو نمی خونم. به مرور دوست ندارم.
چون از اولش می خواستم ببینم، کلا نمی بینم.
۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه
تازه اون هایی که تو مملکت ما زندگی نمی کنن کیف روسری شیک خریدن و سر کردن و از دست میدن. دلشون بسوزه. انقدر خوبه. آدم هروقت دلش می خواد می تونه بی شعور بازی دربیاره. آخه خیالش راحته همیشه یکی هست که باشعوره و بهتر از تو میدونه چی واسه اون دنیات خوبه و حواسش به تو هست و می کوبه تو مغزت که به حرفش گوش بدی. تو هم هیچ وقت نباید اعتراض کنی٫ چون شعورت نمیرسه.
منم جلو در خونمون باید بزنم " معلوم نیست کی برم. لطفا سوال نفرمایید."
خسته شدم از بس این جمله رو شنیدم: سلام٬ کی میری؟
دوست داشتم اینا رم بگم که بعضی ها دیگه آخرشن. باجه ی گل فروشی پشت شیشه اش زده بود لطفا آدرس نپرسید!!!!!!!!!!!!!!!
جلو در آزمایشگاه زده : دستشویی نداریم!!!!
کلا تو مملکت ما مثل اینکه سخت ترین کار واسه آدم ها شده انجام کاری که دارن به خاطرش حقوق می گیرن و یه جورایی وظیفه اشونه. میری تو آزمایشگاه مسئول پشت پیشخون تتتتتتتتمام سوالایی که ممکنه ازش بشه رو روی کاغذ پرینت کرده زده بالا سرش که مبادا مجبور شه یکیشو جواب بده.
۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه
والآ...
عوضش خدارو شکر که یکی هست حواسش باشه ما بی شعورا کدوم هارو می ریم و چی می بینیم و چی کار می کنیم٬ واِلا چطوری می خواستیم تو این حیات وحش پر از گرگ تصمیم بگیریم چی ببینیم و چی نه! ما بی شعورا!
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
چیزهایی که تو زندگی دوست دارم.
*یادم اومد بازم می گم همش
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
می خولستم رفتارم مورد تایید اعتقادات مذهبیم باشه٬ دیدم دین و ایمونِ درست درمون ندارم.
"احتیاط شرط عقله" دیگه تو انتخاب بین لذات دنیوی و اخروی جواب نمیده.
کاش من یک آدم عادی بودم...
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۸, سهشنبه
من: ببخشید امروز معاون آموزش نیستن کی به جاشون این برگمو امضا می کنن؟
مسئول آموزش: خانم مگه همین یه روز که اومدی باید کارت انجام بشه؟
من: !!!!!!!!!
نمیدونستم دیفالتشون اینه که کار اداری کلا باید طول بکشه. نمیدونستم اگه مسئول یه دفتری و تنها کارت راه انداختن کار مردمه٬ ولی اگه کار یکی راه نمیافته وجدان درد نمی گیری. نمیدونستم این عادیه.
شعر زیباییه. دوست داشتم بخونمش. ولی چقدر صدای شعر وقتی تو ذهنه و رو کاغذ با رو زبونم فرق داره.
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
وقتی تو تاکسی همون از رادیو پخش میشه چقدر دوست داری دیر برسی و تا تموم نشده پیاده نشی٬ حتی چند ثانیه ی آخر تا از این ور صندلی بیای اون ور صندلی کیف میده. یا وقتی داری تو خیابون رد می شی و میبینی یک مغازه که محصولات فرهنگی می فروشه موسیقی مورد علاقتو گذاشته٬ یا از خداته تو ماشین تو ترافیک بمونی جلوش یا اگه پیاده باشی تا آخرش وای میستی و ویترینشو تماشا می کنی تا گوش بدی. یا اگه تازه از سینما اومده باشی خیلی کیف میده تلویزیون فیلمی که دیدی رو تبلیغ کنه و تو به همه بگی: اِ اِ... اینجاش٬ اِ اِ... اونجاش...
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
پول, پ... واو... لام.
بدون پول نمیتونی هیچ کار بکنی٬
تازه اونم تو جایی که هیچکی مالک حقیقیه اونی که داره نیست و همش حقوقیه.
پول ل ل ل ل... یه برگه ی قراردادی!
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
آینه
جنس خوشحالی آدم ها از شادی دیگران٬ میزان لیاقتشون واسه شاد شدن رو باید تعیین کنه.
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
همسر مرد تو آشپزخونه مشغول بود و او با خودش گفت الان وقت و فاصله ی مناسبیه و گفت: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نیومد. یکم به آشپزخونه نزدیکتر شد و گفت: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نیومد. انقدر گفت و جلو تر رفت تا این بار به پشت سر همسرش رسید: عزیزم شام چی داریم؟ همسرش با عصبانیت جواب داد: مگه کری؟! برای چهارمین بار دارم می گم. کباب!
* برنامه ی "رادیو هفت"٬ هر شب ساعت ۱۱ از کانال ۷ شنیدم. جای خالی "دو قدم مانده به صبح" و واسم پر کرد.
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
Natural light reminds the workers that there is an outside world, where they have family and friends. we want to crush that. you show up in the dark. You go home in the dark. you spend your whole day in the dark
چقدر حس منو نسبت به روزهای آفتابی خوب گفته. تو روزهای آفتابی همرو دوست دارم.
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
چقققققدر جمله آخرشو می فهمم...
توکا نيستاني ( کارکاتوريست ، برادر مانا نيستاني و از پسران منوچهر نيستاني شاعر مرحوم) از ايران رفت ... در وبلاگ شخصي اش علت رفتنش را توضيح داده خالي از لطف وواقعيت نيست ؛
از زندگي مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحي درس ميدادم که مجاز نبود، براي طراحي از مدل زنده استفاده ميکردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبتهايي ميکردم که مجاز نبود، بجاي سريالهاي تلويزيون خودمان کانالهايي را تماشا ميکردم که مجاز نبود، به موسيقياي گوش ميکردم که مجاز نبود، فيلمهايي را ميديدم و در خانه نگهداري ميکردم که مجاز نبود، گاهي يواشکي سري به "فيس بوک" ميزدم که مجاز نبود، در کامپيوترم کلي عکس از آدمهاي دوستداشتني و زيبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانيها با غريبههايي معاشرت ميکردم که مجاز نبود، همهجا با صداي بلند ميخنديدم که مجاز نبود، مواقعي که ميبايست غمگين باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعي که ميبايست شاد باشم غمگين بودم که مجاز نبود، خوردن بعضي غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشيدن نوشابه هايي را ترجيح ميدادم که مجاز نبود، کتابها و نويسندههاي مورد علاقهام هيچکدام مجاز نبود، در مجلهها و روزنامههايي کار کرده بودم که مجاز نبود، به چيزهايي فکر ميکردم که مجازنبود، آرزوهايي داشتم که مجاز نبود و... درست است که هيچوقت بابت اين همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضميني وجود نداشت که روزي بابت تک تک آنها مورد مؤاخذه قرار نگيرم و بدتر از همه فکر اينکه هميشه در حال ارتکاب جرم هستم و بايد از دست قانون فرار کنم آزارم ميداد!!!
خیلی ساده
احساس می کنم قدیم ها این پولو مردم نگه می داشتن که یه کارهای خیلی بزرگتر باهاش بکنن. احساس می کنم قدیمها خیلی کارها ممکن بود پیش بیاد که بخوای واسه خودت و اطرافیانت بکنی و این پولو لازم داشته باشی. شایدم قدیم چون کمتر کار گنده پیش میومد٬ بیشتر جلوه می کرد و الان هر روز همه گرفتارن و روزشون جدید شروع نمیشه. ولی الان انقدر رابطه ها کم شده که یه خانواده فقط خودشه و خودش. به هیچ جا وصل نیست. هیچکی از وجود تو تو این دنیا خبر نداره جز مامان بابات و بچت و خواهر و برادرت. قدیم ها همه به هم وصل بودن. می رفتن شب نشینی. یه جوریه. احساس می کنم باباهه وقتی می خواد اون ۳میلیونو بده دغدغه ی دیگه ای نداره از لحاظ حسی (نا امنی مادی و سختی های زمونه جنسش اون دغدغه ای که می گم نیست و همیشگیه). کلا یه کانال ارتیباطی از درونش به بیرون هست٬ که یه سرش خودشه و سر دیگش زنشه و یکی دوتا بچش. یه جوری که انگار چیز و کس دیگه ای نداری که به خاطرش خرج کنی. به راحتی میدی میره٬ وقتی جولو پاش پایینو نگاه می کنه٬ فقط اونان٬ یه جورایی انگار دنیات به فضای خانوادت خلاصه میشه. خوب حق داری تو همون دنیا پولاتو خرج کنی و واحد پولتم ثابت باشه.
تنها جمله ای می تونم حسمو باهاش بگم اینه که: انگار دیگه به جا و کس دیگه ای وصل نیستیم.
۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
چققققققدر اینجاشو یادمه: دل وقتی مهربونه/ شادی میاد میمونه/
خوشبختی از رو دیوار/ سر می کشه تو خونه
تو اون عالم بچگی هم یادمه که مراد و دوست نداشتم. احساس می کردم آدم و از اون دنیای خیالی ای که با حیوانات ساخته در میاره و یهو یک انسان قاطی میشه. ولی الان که نگاه میکنم می بینم چنین حسی به مادر بزرگه نداشتم. فقط از قیافش می ترسیدم. چقققدر صداشو دوست داشتم.
از جدیت مادر بزرگه با مخمل و سرندیپیتی با کُنا غصم می گرفت.
چقدر وقتی تنهایی گلنار گوش می کردم از خرسه می ترسیدم.
چقدر تا یه مدت طولانی گوشه ی خیابونا رو نگاه می کردم تا منم مثل دختر مهربون یه مٍمول واسه خودم پیدا کنم.
چقدر دست های دخترک کبریت فروشو یادمه.
چقدر از دزد عروسک ها می ترسیدم...
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
چقدر من این صدا رو دوست دارم
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
عشق پزشکی ها با حسسم همزاد پنداری کنن حالشو ببرن
نظر بدید
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
تکراری
وقتی آدمها حواسشون بهت نیست, به خیلی چیزها متوسل میشی...
اون موقع که دارم راهنماییش میکنم تنها قصدم اینه که مشکلش حل بشه و البته دوست دارم نظرم براش جایگاه ویژه ای داشته باشه و دیدگاهام تصویر ذهنی خوبی از من تو ذهنش بسازه. ولی بعدها که خودش به اون حقیقتی که منم زودتر بهش رسیده بودم پی میبره و حتی از همون راه مشکلشو حل میکنه٬ فقط اینکه راه حل من به دردش خورده راضیم نمیکنه٬ بیشتر واسم مهمه در کنارش یادش باشه این راه حل پیشنهادیه من بوده...
دلم تنگ میشه
دلم برای ایمان و امین تنگ میشه
دلم برای امیرعباس تنگ میشه
دلم برای آزاده تنگ میشه
دلم برایه یه هم صحبت مولکولی تنگ میشه
دلم برای عمو حمیدم تنگ میشه
دلم برای آقای دهقان مشاور کنکورم تنگ میشه
دلم برای کلاس تفسیرم تنگ میشه
دلم برای "..." تنگ میشه
دلم برای در "وطن خویش غریب" تنگ میشه
دلم برای عمه فهیمم و شوهرش تنگ میشه
دلم برای زهرا و زینب تنگ میشه
دلم برای گروه نیمه شعبانمون تنگ میشه
دلم برای دایی محمد و دایی حامدم تنگ میشه
دلم برای حمید تنگ میشه
دلم برای سازهام و کنسرت و آواز تنگ میشه
دلم برای امیر آقا که ۱۰ ۱۲ سال کل سی دیا و نوارها و فیلم ها و کنسرت ها و تئاتر هام و اون معرفی و تهیه می کرد تنگ میشه
دلم برای ساوه تنگ میشه
دلم برای پسر خاله ی ۴ ماهم تنگ میشه
دلم برای ماشینم تنگ میشه
دلم برای کتاب فروشی های خیابون انقلاب تنگ میشه
دلم برای میدون تجریش تنگ میشه
دلم برای خیابون ولنجک و فضای دانشگاه شهید بهشتی تنگ میشه
دلم برای مهندس روشنی مدیر گروهمون تنگ میشه
دلم برای پیتزای رستوران پدربزرگ تنگ میشه
دلم برای دایی آزاده تنگ میشه
دلم برای نمایشگاه کتاب تنگ میشه
دلم برای سریال های مزخرف ایرانی تنگ میشه
دلم برای سرود "ای ایران" تنگ میشه
دلم برای شمال تنگ میشه
دلم برای دست پخت مامانم تنگ میشه
دلم برای درس خوندن تو ایران تنگ میشه
دلم برای اتاقم و تک تک وسایلش تنگ میشه
دلم برای شاگردام تنگ میشه
دلم برای مونا و تمرینهای بسکتبالم تنگ میشه
دلم برای گردوی تازه تنگ میشه
دلم برای بعضی مهمونی های خونه آزاده تنگ میشه.
۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
به زور نمی خوام
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
مثلا اگه قبلا دروغ نگفتن واست کار سختی بود و با زحمت ترکش کردی٬ حالا که دیگه عادتت شده و به راحتی ازش دوری می کنی٬ همچنان به خودت غره نباش که تو یه موقعیت جدید باز هم دروغ نگفتی. دنبال اونهایی باش که برا انجام ندادنش به زحمت می افتی با خیلی چیزها باید مبارزه کنی٬ دروغ نگفتن که دیگه واست سخت نیست.
اگه از بچگی یاد گرفتی که تحت هیچ شرایطی تقلب نکنی٬ تو کنکور سرنوشت ساز هم تقلب نکردی فکر نکن خیلی کار مهمی کردی دیگه. اون هایی که رفته تو جونت و بدون فکر انتخاب می کنی که دیگه افتخار نداره. فقط حفظشون کن.
اون جاها که واسه انتخاب دست و دلت لرزیده که باید بدونی داری جواب پس میدی و اون جاها بدون خبراییه...
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
چقققققققققققدر میدونم چی میگم ولی اونجور که می خوام نمی تونم بگم
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
حرفی رو به کرسی نشوندن
drive your message/point home
to state something in a very forceful and effective way
The speaker really drove his message home, repeating his main point several times.
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
بزن برو فضا
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
retail therapy noun [U] HUMOROUS: when you buy special things for yourself in order to feel better when you are unhappy
I needed a lot of retail therapy to help me get over my ex-boyfriend
- Phobophobia – fear of having a phobia.
- Nomophobia – fear of being out of mobile phone contact.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
می ترسم از اینکه تهمت باشه و می لرزم از اینکه حقیقت باشه.
کجاست خدای رحمن و رحیم؟ کجاست آن ارحم الراحمین؟
و چه شاگرد خوبی هستم برای آنچه نباید بیاموزم! دوست نداشتم فکر کنم هرچه تصور می کنی، خدا تورا با آن امتحان می کند. دوست نداشتم خیال کنم هرآنچه ادعا می کنی، سرت می آید. دوست داشتم خیال کنم خدا مراقب من است.
به نظرم تنها چیزی که اگر فکرش را بکنی خدا دچارت می کند این است که: هر چیزی که فکر و ادعایش را بکنی خدا دچارت و امتحانت می کند.
اونی که دوست داری و ازت می گیره؟ اونی که آرزوشو داری و بهت نمیده؟ این چه خداییه واسم درست کردین؟! حالم هم از اونی که یادم داده به هم می خوره، هم از خودم که باور کردم. مامانم که منو به دنیا آورده هیچ وقت چنین کاری باهام نمیکنه، چه برسه به اون، که دیگه منو به وجود آورده!
یه عادتی که قبلا داشتم این بود که یه چیزو که فکر می کردم درسته، انقدر می گفتم و انقدر تایید می کردم تا ملکه ی جونم بشه و خودمم بهش عمل کنم. ولی هیچ کاره بودنم و همه چیز دست اون بودن، تنها چیزی بود که اول بهش رسیدم و بعد ازش دم زدم. پس چرا می گن اگه نمیده واسه اینه که بیشتر به درگاهش بری و ازش بخوای، بهش نزدیک تر بشی و هیچ کاره بودن خودت و بفهمی. بابا من که قبل از اینکه به این جاها بکشه فهمیده بودم! یا اینکه خدایی که تو واسم ساختی منتظره زاری کنی و ازش بخوای تا بفهمه چیو خیلی دوست داری که سریع ازت بگیرتش یا بهت دقیقا همونو دیرتر بده یا اصلا نده.
وقتی خوبی کردم، وقتی مراقب بودم، وقتی دم نزدم و همش پیش خودت فقط درد و دل گلایه کردم، وقتی حواسم تا اونجا که عقلم می رسیده بوده تا دست از پا خطا نکنم، یه طوری رفتار می کنی که انگار تازه شدم اونی که ظرف تحملشو لبریز کردی تا مجبور بشه ظرفشو عوض کنه و آماده ی سختی های بیشتری بشه. یاد اون مادری می افتم که 4 تا شهید داده. بچه اولشو ازش گرفتی که امتحانش کنی؟ ظرفیتش رفت بالا با این امتحان. پس حالا ظرفیت مصیبت های بزرگتر و ازدست دادن بعدی رو هم پیدا کرده؟!! از چه راهی؟ گرفتن قبلی؟ اینجوری باشه ترجیح میدم از همون اولیم سر بلند بیرون نیام که! عادت نداری اگه ظرف کسی پر شد یه جرعه از روش خالی کنی و از نگرانی لبریز شدنش کم کنی؟ عادت نداری وسط کار یه خدا قوت بهش بگی؟ نکنه همین که بقیه داشته هاشم ازش نگرفتی خدا قوتت محسوب میشه؟!
خسته ام... خ...سسسس...تههههه! می فهمی؟ دوست دارم جواب رو در رو و مستقیم بگیرم. می فهمی؟ خسته ام از تلاش کردن و آدم نشدن، می فهمی؟ معلومه که می فهمی! فقط عادت نداری بذاری بقیه راحت بفهمن. اصلا قبول، می گی، میدی، هستی، من نمیفهمم، من بی شعورم، خودت که می دونی، یه دونه واضحشو بگو منم حالیم شه.
خااااااااک بر سر من که ازت کسی و ساختم که جرات هیچ آرزویی رو جلوت ندارم. هرچی می گم، می ترسم یه جوریشو سرم بیاری که پاسخ گو نباشم. می ترسم یه خدا قوت بگی که از خواستم پشیمون شم. آخه هرچیو ندونم اینو خوب می دنم که کارات کارستونه و دیر یا زود یا آدمو راضیه می کنه یا شرمنده. فقط مشکلم اینه که خسته شدم از اینکه، باید به انتظار چیزهایی بشینم که هرچی دیرترو سخت تر بدی بهترشو میدی. این چه قانونیه آخه؟! می ترسم. از تویی که همه کسمی و صاحبمی ترسیدم. این ترس و از جونم بردار. حتی اگه واقیه. از خودم، از توی اینطوری، بدم میاد.
یه دنیای الکی دورو برمون ساختیمو دل خوشیم که داریم آزموده می شیم و صبر پیشه می کنیمو و موفق می شیمم و از خواص. گاهی می گم نکنه اصلا از این خبرها نیست؟!!! نکنه این خودمم که دارم گره رو هی سخت تر و محکم تر می کشم و الکی با خودم می خونم: اگر با من نبودش هیچ میلی...
احساس می کنم یه آدمیم که افتادم تو کم عمق و دارم از تلاش کردن واسه زنده موندنم لذت می برم.
آرزو رو تو وجودم گذاشتی که نکنم؟ لذت رو تو وجودم گذاشتی که نبرم؟ بهترهارو اطرافم گذاشتی که نخوام؟ حححححالم از این راه تعالی به هم می خوره، با اینکه جایگزینی براش ندارم.
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
ووووووووووااااااااااااااااااااااایییییییییییییی......
صدای تو را دوست دارم
صدای تو، از آن و از جاودان میسراید
صدای تو از لالهزاران که در یاد
میآید
صدای تو را،
رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.
جهان در صدای تو آبی ست
و زیر و بم هر چه از اصفهان
در صدای تو آبی ست.
و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.
آهنگ: مجید درخشانی
آواز: همایون و مژگان شجریان
شعر: اسماعیل خویی
تصویریش http://www.kalam.tv/fa/video/28241/
* کاملش هنوز نیومده :(
مطمئنی اونجا جات بهتره؟!
تا میام یه چیزو نگم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال
تا میام یه کاری و نکنم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال
تا میام یه جا نرم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال
تا میام یه کار بدی و نکنم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال
تا میام...
خدا کنه واسه رفتن به اون دنیا هم انقدر خوب بار سفر بسته باشم که نزدیکاش که رسید٬ بگم: آخ جون! من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال