۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

کاش من یک آدم عادی بودم...

من یه آدم عادی نیستم. من تمام کارهایی که آدم های عادی انجام می دن رو انجام میدم با این تفاوت که کارهای عادی رو به صورت غیر عادی تحلیل می کنم و نهایتا حسی که راجع به تک تکشون دارم و کلنجار هایی که با خودم تو انجام تمام اون کارهای عادی می رم فقط ازم انرژی می گیره ولی ظاهر اون کاری که جون منو گرفته٬ مثل بقیه ی کارها خیلی عادیه. من آدمیم که مغزمم جدا از من مثل یه موجود مستقل با من حرف می زنه و بعضی وقت ها انقدر مخم رو می خوره و احتیاج دارم که خفه شه.

من مثل همه ی آدم ها وقتی ناراحت می شم گریه می کنم با این تفاوت که به گریه کردن و نکردنم خیلی فکر می کنم. من مثل همه ی آدم ها وقتی تو یه مجلسی یک آدم جدید می بینم باهاش معاشرت می کنم با این تفاوت که خیلی رفتارهایی که قراره داشته باشم رو تحلیل می کنم. بدون اینکه چیزی از شخصیت واقعیم رو تغییر بدم. نکته هم ایجاست که اگه قراره چیزی کم و زیاد نشه پس چرا تحلیل میشه؟

ای کاش منم وقتی می دونم بلاخره که قراره تو فرودگاه موقع خداحافظی کلی همه گریه کنیم٬ از قبل همش فکر نمی کردم که گریه می کنم یا نه. ای کاش منم مثل آدم های عادی وقتی یه کاری رو می خوام انجام بدم انقدر به عواقبش فکر نمی کردم و بعضی وقت ها از این تیریپ آدم های "لحظه ی حال رو دریاب" می زدم. ای کاش حداقل چیزهایی که می دونم صد سال اون یارو به ذهنش نمیرسه رو از ذهنم عبور نمیدادم. بعضی وقت ها اونی که تو ذهنمه اصلا جنبه ی بدی نداره و کار یا حرف بدی محسوب نمیشه تو اون لحظه٬ ولی وقتی هی بهش سیخ می زنی و هی درست و غلط بودنشو همه جوره چک می کنی٬ تازه یک سری بُعد منفی تو ذهنت نمایان می کنی که اصلا قبل از اون نبوده. مث اون موقع ها که دستشویی نداری ولی بهش که فکر می کنی٬ میگیره. مث اون موقع ها که یه پسر خوش تیپ داره رد می شه و تنها چیزی که تو ذهنته زیباییشه٬ بعد یهو طبق بیماریه همیشگیت ذهنتو کنکاش میکنی ببینی نکنه داری کار بدی می کنی٬ نکنه داری به دید بدی نگاش میکنی و از این حرفها٬ تازه اون موقع اون دید بده اصلا خلق میشه و باید مقاومت کنی که نداشته باشی. تا قبل از اون نبود و کار بدی نمیکردی. همین چک کردنو فیلتر بازیه که معمولا خراب ترش می کنه. ای کاش منم نیاز نداشتم واسه تک تک کلمات٬ حرکات٬ اشارات٬ نفس هام و قدم هام واسه خودم و خدا پیغمبری که تو ذهنم ساختم دلیل منطقی و مذهبی و فلسفی و اجتماعی و اخلاقی و انسانی بیارم. ناخودآگاه بدبختم از خودآگاهم فعال تره مث که. پدرشو در آوردم. نذاشتم هیچ جایی از مغزم طبق دستور فیزیولوژیکش کار کنه. همیشه می خوام پیش بینیه هر چیو کرده باشم. تئوریمم اینه که اگه پیشبینیشو کرده باشی رفتار غیر قابل پیش بینی یا تاسف برانگیز ازت سر نمیزنه. ولی لذتِ هیجان و تجربه ی پیشامد های جدید رو از خودم سلب کردم.

کاش منم می تونستم دوست داشته باشم سورپرایز بشم. کاش منم می تونستم خودم رو برای یک لحظه٬ فقط یک لحظه٬ اونم در لحظه ی انجام یک کار٬ تحلیل نکنم. همه معمولا آدم های اطراف رو تحلیل می کنن و دیگران بهشون می گن سرت باید به کار خودت باشه. نمیدونن که بعضی ها مثل من بیماریه خود تحلیلی دارن. قبل از انجام عمل٬ بعد از انجام عمل و از همه بدتر در حین انجام عمل.

ای کاش منم می تونستم بعد از تمام تلاش ها و جستجو ها و بالا و پایین کردن های هنگام انتخاب٬ بعد از تن دادن بهش٬ دیگه با لبخند سرمو بذارم رو متکا. مثل اون عروس هایی که شب نامزدیشون دیگه با لبخند می خوابن. نه مثل من تازه شروعِ تحلیلِ مقطعِ بعدی. ای کاش منم می تونستم فقط غصه های خودم و بخورم٬ نه غصه ی آدم هایی که واسه من غصه می خورن. ای کاش منم می تونستم وقتی امیرعباس میاد تو بغلم عشق کنم و در آغوشش بگیرم به جای اینک هم زمان همون لحظه فکر چهار روز دیگه رو که نیستم بکنم٬ و فکری که تو ذهن مامانمه رو بخونم که داره غصه منو می خوره که چقدر من این بچه رو دوست دارم و اگه دو روز دیگه نبینم چه به سرم میاد و به خاطر دلتنگی من واسه امیرعباس داره غصه می خوره. ای کاش منم می تونستم تو مسافرت ها خوش بگذرونم بدون اینکه خیالم راحت باشه هیچ کدوم از زوج ها باهم بحثشون نشده. ای کاش منم می تونستم سر سفره غذا بخورم بدون محاسبه ی اینکه به هرکی چقدر میرسه. ای کاش منم می تونستم از داشته هام بدون فکر از دست دادنشون لذت ببرم. ای کاش منم اون چایی که بابا واسم میاره نوش جونم می شد٬ به جای اینکه دیدن اون صحنه بغضم بده.

ای کاش منم عرضه داشتم بذارم اون حسی که دارم٬ تو تصمیم گیریم تاثیر بذاره٬ نه فقط غصه شو بخورم. اگه من یه آدم عادی بودم و یه موضوع ناراحتم می کرد٬ ازش اجتناب می کردم٬ یا اگه واجب و منطقی بود انجامش می دادم و سعی می کردم ناراحتیمو کور کنم. ولی من یه آدم غیر عادیم که کار منطقی رو انجام میدم و غصه هم می خورم. من آدمیم که نمی تونم به خاطر تنهاییه مامان بابام نرم خارج٬ ولی دلایل رفتنم حالم و بهتر نمیکنه و هر روز ناراحتیشون عذابم میده. کاش آدمی بودم که مثل همه از موقعیتی که برام پیش اومده خوشحال می شدم. کاش آدمی بودم که جواب حرفی رو که به دیگران می زنم یا حسی که قراره با حرف من در اونها ایجاد شه رو سعی نمی کردم پیشبینی کنم. کاش آدمی بودم که تو جهان بهم خوش می گذشت٬ و اگر نمیگذشت عرضه ی خودکشی داشتم.

کاش منم یک آدم عادی بودم.



* بعدا اضافه میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر