از
 آن مردانی که دوستم دارند و میدانند و حتی نه، که خط میدهند و نخ 
میکشند و این پا و آن پا میکنند و نمیکنند و میخواهند و نمیدانم که 
میخواهم یا نه، از آنها یکی را بگیرم دستش را، ببرم به خلوت، آنکهاش را 
درنگ میداند که چیست و درنگ کنیم با هم به رودخانه و نگاهِ خیرهی آتش، 
درنگ کنیم در گربه و درد و ترسهامان و برویم به سفرهایِ دور و دراز و 
بدانیم که دیر نباید به هم برسیم، وقتِ ترس و تنهایی و بخندیم و بگرییم و 
سکوت، که بینِ ما باید که وقتِ درنگ باشد فقط و چایِ صبحِ هم باشیم، نانِ 
گرسنگیِ هم و پناهِ خطاهایمان و درکِ همهی آن را که خواستهایم و 
نداشتهایم و کودکی بلد باشد و من را و دیوانگیِ هم را که من بنویسم و او 
هر چه میداند، و شاید که دیگر نترسیم، وقتش رسیده است.
 
 
 
 
 
          
      
 
  
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر