در عین پر حرفی آدم کم حرفی ام. این تصوریه که از درون خودم دارم.
یکی از تغییراتی که به اجبار باید تحمل کنم با دور شدن از خانواده اینه که تنها راه ارتباطیم با اطرافیان ایرانم از راه کلام شده, اکثرا تلفن. باید حرف هایی بزنم که جزو علائقم نیست. حالت عادی باهاش مبارزه میکردم و تو چنین محافلی سکوت میکردم حتی اگه حرفی برا گفتن داشتم.
با مامانم حرف های خاله زنکی میزنم و از این و اون میگم که دو کلام حرف زده باشیم و باهم باشیم. بابام میاد احوالپرسی میکنه و میره. میگه من نمیشینم ناراحت نشی؟ به خاطر اینه که این حرف ها به درد من و کار من نمیخوره.
نمیدونم وقتی بابام اینطوری میگه و بهم ثابت میشه به اونی که حواسم بوده رسیدم ( به اینکه هم کلام باشم برا اطرافیانم وقتی تنها راه ارتباطیمون کلامه فعلا) آیا باید خوشحال باشم که هم کلام خوبی ام واسه مامانم و بعد مکالمه های طولانی میبینم دلتنگیشو تسکین دادم یا ناراحت از اینکه حرف هایی که حالت عادی دوست ندارم دارم میزنم و ظاهرا اونی نشون میدم که هرگز دوست نداشتم باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر