معمولا شب هایی که طلوعش رو دیدم شب های طولانی و بدی بودن که بیدارشون بودم. رو همون حسابه که وقتی نارنجی شدنش رو میبینم دلم حس بی کسی میگیره نه شروع دوباره ی زندگی. حتی اون موقع که دلیل خاصی واسه غصه خوردن نیست طلوع بیشتر واسم غم انگیزه تا غروب. طلوع یعنی یه شب طولانی
خیلی حس بدیه که تو لحظات نارنجی شدن هوا با یکی که حس بی کسی داره هم صحبت بشی و نتونی این حسش رو حداقل کمرنگ کنی. حس زر زدن به آدم دست میده تا حرف زدن، حس بی خاصیتی...
پاسخحذفواژه ی "بی کسی" رو واسه توصیف حسم به کار بردم فقط. لزوما وقتی بی کسی فقط حس بی کسی بهت دست نمیده. ممکنه همه چی خوب باشه و اون شرطی شدن به هنگام نارنجی شدن هوا سراغت بیاد مثل این عکس و اون لحظه.
پاسخحذف