۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

شُکر

بعد از دو سال جون کندن تازه یه هفته است روز و شبم رو از هم تشخیص دادم و فرصت کردم ببینم به چی رسیدم. دو سال انقدر درگیر جون کندن واسه رسیدن بهش بودم که دیگه داشت طعم رسیدن بهش و اینکه واسه چی شیفته اش شدم یادم می رفت.  همه سختیش به اینه که همیشه زودتر از همه شروع کردم و این زود شروع کردن عوض اینکه سریعتر برسونتم فقط توان و انرژیم و تحلیل داده و سرعتم رو کمتر. اسمش اینه دو سال شد، ولی تحلیل روانی ای که آرزوشو کشیدن بهت میده شاید از خیلی سال های پیش همراهم بود. انقدر رسیدن بهش جونم و ازم گرفته که اگه حواسم نباشه وقتی به دستش میارم مچاله اش میکنم و میندازم دور. انگار که فقط رسیدن بهش هدف بوده و نه خودش. امروز که یه روز آقتابیه و هوا هوای منه تازه رسیدم فکر کنم که به چیز های خوبی رسیدم و بگم خدا رو شکر. تنم خسته است. روحم دردناکه. خوشحالیم در اون حد نیستم. ولی مثل اون موقع هام که بلاخره بعد خستگی زیاد یه روز چند ساعت خوابیدی از سیر خوابی پا شدی خودت و کسی صدات نکرده. یا خستگیت مثل اون موقع هاست که یه ورزش طولانی کردی و بدنت داغونه ولی شادابی و احساس میکنه همه سلول هات نفس کشیدن. خسته ام ولی بلاخره اون روز رسید که غصه هام جلو لبخندم رو نگیره.
شُکر :)

۱ نظر: