۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه




یه مدته فکر میکنم آدم ها چرا انقدر وقتی میفهمن بیماری لاعلاج گرفتن داغون میشن؟ چرا انقدر از مرگ میترسن؟ چرا انقدر اذیت میشن با دونستن خبر بیماریشون و نا امید میشن؟ مگه میدونن با مردنشون اون طرف چی میخواد پیش بیاد که ازش اجتناب میکنن؟ مگه این دنیا واقعا چه چیز ارزشمندی غیر از وابستگی های قراردادی بهمون داده که انقدر برامون ارزشمندن؟ برای من مالکیت حقیقی تو این دنیا جز فرزند و جز پدر و مادر وجود نداره  و عشق که برای تو خلق شده... بقیه همه قرار داده. چیه از این دنیا رفتن انقدر اذیت کننده است؟ مالکیت حقیقی که با بود و نبود از بین نمیره. غیر حقیقی هم که وابستگی نداره. یعنی واقعا همه ی اون هایی که موقع رفتنشون غصه دار میشن به "حیات" به عنوان یه موهبت نگاه میکردن؟!...

نمیدونم. شاید روزی که با بیمارها بیشتر سر و کار پیدا کنم بیشتر بفهمم. یا شاید روزی که خودم بیماری لاعلاجی بگیرم....

ولی برام جالب بود اون لحظه ای که فهمیدم میتونه ترس از مرگ و درد و سختی های بیماری کشیدن نباشه اصلا.

حداقل برا یه آدمی مث من که بدنش رو جدا از روحش نمیدونه و روزی که بیماری ای رو تجربه میکنه از تنش میخواد که خوب شه و قدر خوب شدنش رو میدونه.
 روح باید تن رو نوازش کنه... تن بستر روحه...  روح جانِ تنه...
برا کسی مثل من که وقتی یه جای بدنش زخم شد و روش چسب زخم زد تا روزی که چسب رو برداره حواسش هست که سلول ها اون زیر دارن تلاش میکنن و ازشون غافل نمیشه. چسب رو نمیزنه و اوتومات بعد چند روز انتظار داشته باشه وقتی برش داشت خوب شده باشه.
هستند آدم هایی که وقتی دل درد دارن با مسکن آرومش نمیکنن. نوازشش میکنن....
اذیتم میکنن آدم هایی که خودشون رو اسیر تن میبینن...
برا منی که بدنم برام شخصیت داره و باهاش برخورد میکنم و مراقبشم, وقتی یه همچین چیزی در جواب مراقبت هام بهم بده و سلول های خودم علیه ام قیام کنن حس میکنم نمک نشناسی کردن. حس میکنم بدن خودم بهم خیانت کرده. حس میکنم
قدر هم رو ندونستیم...
هیچی به اندازه ی غریبگی یه آشنا درد نداره...
 
این دردناک تر میشه وقتی میبینی  این همون بدنته که بهش شخصیت جدا دادی و از بیرون مراقبش بودی ولی در عین حال جزوی از وجود تو هست و ازت جدا نیست. وقتی یه تیکه از"ت" باهات سر ناسازگاری میزنه, یه تیکه از خودت که جداست ولی از تو, خیلی دردش بیشتره. دیدی وقتی زیر زانوت یهو خالی میکنه؟ یا وقتی از خواب پا میشی میبینی یه قسمت از دست و پات زیرت مونده انقدر خواب رفته که بی حس شده و اصلا احساسش نمیکنی و وقتی تلاش میکنی باهاش راه بری یه کار دیگه میکنه و یه سمت دیگه میره؟ بهت وصله ولی مال تو نیست. مال تو هست ولی مث تو عمل نمیکنه! بعد هیچ راهی برا درمونش نداری جز اینکه صبر کنی و زور بزنی عضوی از خودت (خون) بره توش و خودت (عضو خواب رفته) رو نجات بده. وقتی یه تیکه از خودت باهات غریبه گی میکنه چی کار میخوای باهاش بکنی جز اینکه شوکه بشی و
بشینی یه گوشه نگاهش کنی؟! اگه از خودته که زبونی جز زبون خودت بلد نیستی باهاش حرف بزنی درستش کنی! ولی اگه از خودته که نباید با خودت غریبه گی کنه که لازم باشه باهاش حرف بزنی اصلا! اگه غریبه گی کرده که زبون خودت رو دیگه نمیفهمه که بخوای باهاش حرف بزنی و الا اینطوری نمیشد...

شاید اونهایی که انقدر از شنیدن خبر بیماریشون فرومیپاشن دردی از این جنس رو تجربه میکنن و الا ترس از مرگ و درد و دوری نیست....




پ.ن. از لحاظ علمی دلیل خواب رفتگی علی رغم تصور عوام خون نرسیدن به عضو نیست. فشار بر روی عصبه عضو هست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر