پدر و مادرم هرگز دعوا
نکردهاند، آنجور که صداشان بالا برود حتی. همین است که هیچوقت به صدای
شکستن شیشهها، و به شکستن شیشهها عادت نمیکنم. و هرگز یاد نگرفتهام که
چهطور باید شیشهخُردهها را جمع کرد، و چهطور باید فردای روز واقعه،
شکستهها را بند زد، و تعریف شکستهی تازهی اشیا را پذیرفت، انگار
همینطور شکسته بودهاند از ازل.
و آدمی با این تربیت، مرتاض نیست که روی خُردهشیشهها راه برود، و عادت کند؛ درد میکشد، بغض میکند.
هیچچی.
و آدمی با این تربیت، مرتاض نیست که روی خُردهشیشهها راه برود، و عادت کند؛ درد میکشد، بغض میکند.
هیچچی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر