۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

دوستی در ستایش معشوقه و همسرش در شعری نوشته بود "دوستت دارم که بوی پیاز داغ نمیدهی"....
دردم گرفت...
جامعه ی مدرن این روزها با تمام آنچه از آن پر است مبارزه میکند.
آدم هایی که امروزه پرند از احساساتی که میتوانند شعر بگویید از دامن مادرانی که یک دستشان بر پیاز داغ بوده و دست دیگر بر سر ما که سر بر دامن گل گلیشان داشتیم برخواسته اند, نه از شلوار جین مادرانِ کارِ این روز ها...
احساس شعر گفتن و خواندن و نقاشی کردن و مهر ورزیدن و دوست داشتن همان معشوقه ای که اینگونه ستایشش میکنی از همان دامن پر مهر مادری که گوشه اش همیشه خیس بود چون تا تو گریه کرده بودی دستش را با آن خشک کرده بود و شتافته بود در آغوشت بکشد برخواسته....
خلاقیتت را از بازی با کاسه بشقاب هایی که روزی صد بار از کابینت ها بیرون میریختی و رها میکردی گرفتی و آرامشت را از بوی قرمه سبزی آن روزها...
دوست بدار...
دوست بدار معشوقه ات را دوست منU, آنگاه که تو را در آغوش میکشد و چون مادری نوازش میکند. ولی خاطرت جمع! نوازشش را از مادری یاد گرفته که چادر نمازش تکان های خواب شبانه را به چشمانش هدیه کرده...
دوست بدار معشوقه ات را دوست من, ولی خاطرت جمع! دوست داشتن را از لقمه های بادمجان سرخ کرده ای که سر گاز برایت درست و فوت میکرد تا دهانت را نسوزانت یاد گرفته ای...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر