در کلبه خود
در به روی جهان بسته ای
انگشتان تو در کار است
و یک تار
از کلافت نمانده است
من شالیزار را نجات خواهم داد
با فکر شالی
که گونه ام را به گرمایش می مالم
بباف بباف راحیل من
با آخرین تار موی طلایی ات
این پیراهن جادویی را
بهشت را به آدم هدیه خواهم داد
همه زمین را گندم پاشیده ام
بگذار این فصل سرد بگذرد
از "او"
با فکر شالی
که گونه ام را به گرمایش می مالم
بباف بباف راحیل من
با آخرین تار موی طلایی ات
این پیراهن جادویی را
بهشت را به آدم هدیه خواهم داد
همه زمین را گندم پاشیده ام
بگذار این فصل سرد بگذرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر