فاحشه تن می فروشد من خیال. کار هر دومان یکی
است. غریبه به من لبخند میزند من به او دل میبندم و به انتظارش. غریبه ای دیگر و
دیگر... آخر اینجا محل قرارمان خیابان است.
هااااااااای آدم ها! هاااااای غریبه ها! مرا
بخواهید. مرا دوست بدارید. مرا که به تمنای لبخندی و بوسه ای و نوازشی تمام مرزها
را به خیال خویش دریده ام. و مرا که در پوسته ی با حیایی خویش تنیده ام تا تعفن ذهن پرده ی پاکدامنی ام به باد ندهد. های رهگذران مرا بخواهید و مرا بخوانید که
خیال می فروشم. خیال که دامنه اش حد و مرز نمیشناسد.
ه.صبور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر