۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

فاحشه تن می فروشد من خیال. کار هر دومان یکی است. غریبه به من لبخند میزند من به او دل میبندم و به انتظارش. غریبه ای دیگر و دیگر... آخر اینجا محل قرارمان خیابان است.
هااااااااای آدم ها! هاااااای غریبه ها! مرا بخواهید. مرا دوست بدارید. مرا که به تمنای لبخندی و بوسه ای و نوازشی تمام مرزها را به خیال خویش دریده ام. و مرا که در پوسته ی با حیایی خویش تنیده ام تا تعفن ذهن پرده ی پاکدامنی ام به باد ندهد. های رهگذران مرا بخواهید و مرا بخوانید که خیال می فروشم. خیال که دامنه اش حد و مرز نمیشناسد.

ه.صبور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر