نمیدونم چرا هرچی که میگذره طعم های تلخ بچگیم واسم پررنگ تر میشه. نمیدونم بقیه چطوری بزرگ شدن و چی از اون مقطع زندگیشون یادشونه که بگم من بچگی خوبی داشتم یاد بد. ولی من خیلی از طعم هاش یادمه. با اینکه اتفاق های بزرگی نبود. شاید هرچی میگذزه دونه دونه آثارش تو زندگیم نمایان میشه که پررنگ میشن. هی مینویسم "من کودکی بدی نداشتم" و هی پاک میکنم. چون نمیدونم به چی باید گفت کودکی بد و به چی خوب. فقط زیاد یاد حس هام میکنم. حس هایی که خیلی ها شاید نمیساختن. ذهن دغدغه سازم از کودکی شروع کرده بود. راجع به کودکیم که فکر میکنم حس میکنم روبروی یک روانشناس مشاور نشستم و دونه دونه دارم به حس ها اعتراف میکنم و میریزمشون بیرون. خالی میشم. هیچ اتفاق بزرگ و بدی نیافتاده. ولی من یادمه. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر