یه عمر با وجدان درد بلایی که سرش آوردی و تصور اینکه اون هیچ وقت چنین کاری رو با تو نمیکنه سر می کنی و از خودت بدت میاد، بعد می فهمی خودش این کاره بوده و به راحتی از تو پنهان می کرده. تمام اون سالها که از خودت پیش خودت یه آشغال نامرد ساخته بودی دود میشه میره هوا و از دست میره.
یا بعضی وقت ها اصلا بلایی که سرت آورده نیست که می سوزونتت، چون خودتم یه همچین آدمی بودی، صرف اینکه یه عمر با وجدانت کلنجار رفتی به خاطر صداقتی که از خودت نشون ندادی اذیتت می کنه، حالا که می بینی ای بابا هنوز خیلی چیز ها هست که نمیدونی.
یا اون موقع که یاد لحظه هایی می افتی که وجدانت راحتت نمیذاشته و مجبورت کرده خجالت عنوان کردن درونتو به دوش بکشی و بهش بگی چه کردی و چی کاره ای، اون موقع هم دم از هویت و خطای خودش نزده و تورو با شخصیتی که از خودت ساختی و بدتر از اون با آشکار ساختنش و تحمل بار خجالتش از سر صداقت، تنها می ذاره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر