پست قبلی رو که داشتم میذاشتم یاد این افتادم که جدا از حس پایینم از اون موقع که تنها شدم و قدر خیلی از آدم های اطراف قبلم رو بیشتر میدونم چقدر حتی ساده ترین حس هایی که توم ایجاد میکردن واسم مهم بوده و یه جایی از وجودم رو پر میکرده و الان اونجا خالیه.
ساده ترین حالت حسیه که مامانم واسم داشت. واسه راهنمایی های زندگی و پیچیدگی ها و این حرف ها شاید اولین آدمی نبود که بخوام ازش کمک بگیرم و راهنمای انتخاب هام باشه ولی حسی که سادگیشو مامان بودنش واسم داشت هیچ وقت کس دیگه نمیتونه واسم بسازه. منظور اینکه لزوا پیچیدگی نیست که تحسین میکنم و زیاد پیش میاد حس هایی که فقط از عهده ی بعضی ها برمیاد. حسی که مامانم در من ایجاد میکنه حسیه که هیچ جوره مستقیم نه میشه تحسینش کرد نه روش انگشت گذاشت. به خاطر همینم شاید به نظر نیومده هیچ وقت. ولی همونم فقط از عهده ی خودش برمیاد. حس اینکه یکی همیشه هست حتی اگه مفید نباشه رو مامانم بهم میده. حس اون موقع ها که بهش میگم پایین نیا که درس بخونم ولی کلا تو خونه باش. وقتی میدونم یکی بالا هست واسم فرق داره همین.
کلا حس میکنم خدا امیرعباس رو فرستاد که یکی به مامانم قدر ارزشش بلند ابراز علاقه کنه. حقش بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر